۴.۰۸.۱۳۸۹

شعر و متن های عاشقانه بسیار زیبا برای اونا که عاشقن

شعر و متن  عاشقانه بسیار زیبا برای اونا که عاشقن

غروبا قشنگن

وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره
غروبا قشنگن ،‌ با چشات یه رنگن
قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم
تموم عالمو پر از صدای تو می بینم
تو چه پاکی ، تو چه خوبی
تو شکوه یه غروبی
مث دریای پر آواز جنوبی
تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب
که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب
دیدنت برای من همیشه تازگی داره
مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب

********************************************
من تن نتهایی باغ

بعد یک خواب زمستانی می اندیشم!

و به گل های فرخفته به دامان سکوت

من به یک کوچه ی گیج

گیج از عطر اقاقی ها می اندیشم

و بر یک زمزمه ی عابر مست

که ز تنهایی خود نا شاد است

من به دلتنگی شبهای ملول

و تهی مانده خود از شادی

ذهنم از خاطرها سرشار

و فرو آمدن معجزه در هستی من

مثل خوشبختی من...دورترین حادثه است...

من به خوشبختی ماهی ها می اندیشم

که در آن وسعت آبی با هم .....باز هم همراهند!

من به یک خانه می اندیشم...یک خانه ی دور

که در آن فانوسی می سوزد!

و در آن جای تو مانده است تهی...

و به گل های فراموشی آن گلدان می اندیشم!

که ز بی آبی پژمرده شدند

من به تنهایی خویش و به تنهایی باغ...

و به یک معجزه می اندیشم....

********************************************
ستاره کور

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آشیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
سر نهاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مهربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد

********************************************
می خواهم از تو بگویم

بی آن که در جستجوی قافیه باشم

و بی آن که حتی در جستجوی واژه ها باشم

در این شب ها که گویند عزیزترین شب های خداست

می خواهم از تو بگویم

از تو که عاشقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری

با ساده ترین کلمات

همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد

می خواهم بگویم دوستت دارم

امشب نه می خواهم برایت از آسمان خورشید بیاورم

نه می خواهم ستاره ها را برایت بچینم

و نه می خواهم به شهر آرزوها و رؤیاها بروم

فقط ساده و با صداقت

همراه با شاهدی صادق

از اعماق جانی سوخته

با چشمانی بارانی

می خواهم بگویم دوستت دارم

و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید

من تقدس عشقت را

بر کرامت وجودم نشانده ام

و اگر سراسر وجودم زبان باشد

یکسره خواهد گفت:

دوستت دارم

********************************************
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هر دم به تو می اندیشــــم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلـــــور

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلــــهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی ان شیوه ی فهماندن منظور به هـــــــم

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایـی تــــــــــــــو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لحجه شیریــــــــن سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نـــــــام کسی ورد زبانـــــــــم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیــــــدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبـــه پی برد به دلــــــدادگیش

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

بر ســـــــر روح من افتـــــاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیــــدار من است

یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویــش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کســـــــــــــــــی ورد زبانم شده است

ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبحه هر شبه تصویر تو نیست ؟

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیـــــــسـت؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکــــــــار مکوش

آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود

آن الفبـــــــــــــــــا که همه ورد زبانم شده بــود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشا گه این خیـــــــــــــــل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

مشق من آن شبـــــــــــــــح شاد شبانگـــاه تویی


********************************************
ای امید نا امیدی های من

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

********************************************
هرگز

هرگز ...

هرگز فراموش نمی کنم

سخنانی راکه از چشمان تو شنیدم

می گویند چشمها هرگز دروغ نمی گویند

اما من شیرین ترین دروغ ها را از چشمان تو شنیدم

آن هنگام که می گفتند:

«دوستت دارم»

تو بزرگ بودی

آنقدر بزرگ

که رویاهای من در سرزمین خیال تو

قاصدکی بیش نبود

بزرگ بودی و دست نیافتنی

و من می دانستم

در دست نیافتنی ها

عظمتی ست پرستیدنی..

زندگی با تو خاطره ای برای من نبود

خاطره های با تو تمام زندگی من است...

زیر نگاه پاییزی تو

من چونان برگی افتادم

و از آن روز

زیر پای رهگذران خرد می شوم
********************************************
دلم چون کودکی دلگیر، پا را بر زمین کوبد
که "عمر خویش می خواهم!
روان و راحت و آرام جان خویش می خواهم!"
***
نمی فهمد دل سرکش
نمی فهمد خطا رفته است بازی را
دل کودک، به هر سازی که می گویم،
برایم باز می گوید که:
"عمر خویش می خواهم، پسم ده نازنینم را!"
***
برایش قصه گفتم دوش، تا شاید بیاساید
نگاهش همچنان سنگین به لبهایم
هر از چندی به من می گفت:
"یارم کو؟ برایم قصه او گو!"
***
ز چشمش قطره ای سنگین فرو افتاد
"وای الهام! پاسخ گو!!!
بهارم را کجا راندی؟
نگارم را، امید روزگارم را کجا راندی؟
به هر ساز تو رقصیدم
شکستم، دل نبستم
باز خندیدم!
تلف کردی جوانی را به تنهایی
نگفتم هیچ!
حالا آشیانت کو؟
یار مهربانت کو؟!"
***
دل تنگم! مزن سنگم! توانم نیست
آری! آشیانم نیست!
یار مهربانم نیست!
بی جرم از برم دامن کشیده است او
من خود، زخمی ام زین غم
مزن سنگم دل تنها! مزن سنگم!
توانم نیست.
********************************************

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif