۲.۱۲.۱۳۸۸

گسترش جنبش نرم افزارى 2

معرفت: تحليل و تلقّى شما از زيرساخت ها و پيش فرض هاى نظرى اين جنبش چيست؟

دكتر شاملى: توسعه يافتگى ذهنيتى براى كشورهاى توسعه يافته ايجاد كرده كه توسعه يافتگى را نشان دهنده برترى خود مى دانند كه ـ مثلا ـ اگر برتر نبوديم، به اين تكنولوژى و صنعت و دانش دست نمى يافتيم; ما برتريم. حال اگر بخواهيم با نگاه استعمارى نگاه كنيم، برترى قدرت طلبى مى آورد; «انّ الانسانَ ليطغى اَن رآهُ استغنى» (علق: 10) وقتى انسان احساس برترى كرد، دنبال طغيان و سلطه و برترى جويى مى رود. با يك نگاه برگرفته از ادبيات قرآنى، زيرساخت جنبش نرم افزارى، فرهنگ سلطه است. كسى كه به اقتدارى مى رسد، اقتدار اقتصادى، سياسى يا تكنولوژيكى دنبال سلطه مى رود. انگيزه هاى برترى جويى و سلطه طلبى در او زنده مى شود. اگر بخواهيم با يك ديدگاه خوش بينانه و بهترى نگاه كنيم، آن ها مى گويند ما توسعه پيدا كرديم و راهى را تجربه كرديم كه به مقصد رسيد. الان هم از دستاوردهايمان لذت مى بريم و بهره منديم; بر منابع طبيعى و انسانى تسلط پيدا كرده ايم. دوست داريم شما هم به توسعه يافتگى برسيد; به جاى پيش گرفتن راه آزمون و خطا و از دست دادن منابع خودتان، بياييد راه تجربه شده و جواب داده ما را تكرار كنيد. اين پيام پنهان مدرنيسم است.

اين جا از جمله جاهاى چالش برانگيز دو ديدگاه ارائه شده در قلمرو توسعه يافتگى است. پرسش اصلى اين است كه چه شد آن ها به توسعه يافتگى رسيدند و چه مبناى فكرى و انديشه اى آن ها را به اين جا رساند. بعضى ها، كه برخى نوانديش هاى داخل كشور ما هم جزو آن ها هستند، معتقدند: توسعه يافتگى مغرب زمين دستاورد حس استغناى حَسَن آن ها است. آن ها مى گويند: همان گونه كه هر فردى دوران نوزادى، كودكى، نوجوانى و جوانى دارد، زندگى بشر هم تكرار همين قصه است. در روان شناسى رشد ديدگاه هايى وجود دارد كه اين چيز را تداعى مى كند. همان گونه كه هر فردى از نوزادى به بلوغ مى رسد، در كل تاريخ بشر هم دوران نوزادى وجود دارد. در دوران كودكى و نوزادى و واماندگى، بشر احتياج به كمك داشت و براى اين كه بتواند در اين عالم خوب زندگى كند، چون عقل و تجربه و دانشش زياد نبود، بايد كسى دستش را مى گرفت. اين دوران وابستگى، عصر كودكى بشر است. در اين جا دين به او كمك كرد. كسانى كه امروز مى گويند: دوران كودكى بشر، دوران نيازمندى بوده است; به دليل آن كه قابليت ها، توانايى ها و امكاناتى كه دراختيارش بوده كافى نبوده و به ناچار كسى بايد دستش را مى گرفته است. خداوند رحيم و كريم، انبيا و كتاب هاى آسمانى را فرستاده است. آنوقت بشر احتياج داشت. بشر در گير و دار احتياجش، كمك هايى از دين گرفت; مثل بچه اى كه درحال راه افتادن بود.

دستم بگرفت و پا به پا برد *** تا شيوه راه رفتن آموخت

يك جايى دين آمد و دست بشر را گرفت، ولى تا آخر كه نمى تواند دست او را بگيرد. به تدريج او راه افتاد. اكنون با تكيه بر منابع انسانى و شيوه آزمون و خطا او ديگر مى تواند قهرمان دو باشد. به ويژه آن ها مى گويند: تاريخ تأييد مى كند كه در فاصله پيش و پس از دوران رنسانس و در خلال اين دوران، بشر از دين كمك هايى دريافت كرد، ولى آرام آرام از دين فاصله گرفت و اين روندى طبيعى بود. بعد آمدند استغناى از آسمان، از وحى و از داده هاى وحيانى خدا را مطرح كردند و گفتند: ما دو جور استغنا داريم: يك استغناى حَسَن داريم و يك استغناى سيّئى (بد). استغناى سيئى يعنى عليه خدا شورش كنى; بگويى: چرا تو؟ خودم; «اَنَا ربُّكم الاعلى» (نازعات: 24) اين استغناى سيّئى است. نبايد در برابر خدا شورش كرد. ولى يك استغناى حَسَن هم داريم كه اين يكى بد نيست، اين دستاورد پختگى انسان است. وقتى انسان به جايى رسيد كه ديگر نياز ندارد وحى بيايد رابطه اجتماعى اش را تفسير كند. همان گونه كه در علوم طبيعى انسان روى پاى خودش ايستاد و مسائل را كشف كرد در علوم اجتماعى و انسانى هم نيازى نيست كه دين چگونگى روابط را در زندگى اجتماعى برايش تفسير كند. بنابراين، بحث توسعه يافتگى كه نظام سلطه را براى اين افراد، ديكته مى كند طبق يك پردازش، دستاورد نظريه «استغناى حسن» است. اين نظريه مى گويد، چنين بى نيازى بد هم نيست، ما هم بايد دنبال آن باشيم. ما هم اگر وابسته به دين هستيم، به دليل آن است كه خودمان را در حال كودكى مى دانيم. بنابراين، كمك دين به انسان، مربوط به دوران كودكى انسان است. اگر بشر بتواند روى پاى خودش بايستد، احتياجى به دين ندارد، اگر بخواهيم دين را بر او تحميل كنيم، خلاف استغناى حسن است. به نظر من، اين فاصله اى كه انسان پس از رنسانس از دين گرفته و احساس استغناى حسن و استقلال و نوآورى دارد، به دليل آن است كه اين احساس با كنار زده شدن دين، به نوعى، همزمانى داشته، اين طور جاافتاده است كه يكى از عوامل توسعه يافتگى ـ اگرچه به سلطه مى انجامد ـ آن است كه فاصله انسان از دين بيش تر باشد، و گر نه به استقلال نمى رسد و همچنان حالت كودكى و وابستگى دارد.

ديدگاه ديگرى كه در بحث سلطه مطرح مى باشد، رسيدن انسان به احساس توسعه يافتگى است كه با ادبيات قرآنى متناسب تر است. توسعه يافتگى به صورت اتوماتيك در ساختار شخصيت انسان، گرايش به سلطه را ايجاد مى كند كه اين حرف مفاد آن كريمه است كه مى فرمايد: «انّ الانسانَ ليطغى اَن رآه استغنى.» بشر اين طور است كه تا وقتى دستش به جايى نمى رسد، وابسته است، اما وقتى احساس كرد كه گويى مى تواند ـ شايد اين واقعيت هم نداشته باشد، شايد اين احساس را داشته باشد ـ همين كه احساس استغنا كرد، شورش مى كند. اين بسيار طبيعى است; چون گرايش هاى شخصيتى انسان پايان ناپذيرند. به آن چه به دست آورده راضى نيست، مى خواهد گام هاى بلندترى بردارد.

به گمان من، آنچه انگيزه اصلى توسعه يافتگى و رشد و پويش علمى و تكنولوژيكى را در غرب ايجاد مى كند به احساس خوديابى و خودباورى برمى گردد. اين چيزى است كه مورد تأكيد مقام معظّم رهبرى است. امام امّت هم هميشه يكى از پيام هاى اصلى شان اين بود كه ملت و فرد تا به خوديابى و خودباورى نرسيده باشد، قدم در راه رشد نمى گذارد، خودش را باور ندارد و فكر نمى كند كه او هم مثل ديگران مى تواند. آن ها يك سر و گردن از ما بالاتر نيستند، اين طور نيست كه چشم سبزها و مو بورها از لحاظ ژنتيكى برد شناختى بيش ترى داشته باشند. آن ها به خودباورى رسيده اند; به اين كه مى توانند روى پاى خودشان بايستند. اين ادبيات ابتدا توسط علّامه محمد اقبال شروع شد و بعد توسط حضرت امام مورد تأكيد قرار گرفت. امروزه هم توسط شخصيت هايى همچون مقام معظّم رهبرى مورد نظر است كه تا وقتى ملتى به خودباورى و خوديابى نرسد و باور نداشته باشد كه بدون تكيه بر شرق و غرب و با تكيه بر نيروهاى خودى و درونى مى تواند به آن جايى كه آن ها رسيده اند، برسد ـ البته با حفظ نظام ارزشى خودش ـ پيشرفت نمى كند.

معرفت: سخنى كه عده اى مطرح مى كنند اين است كه اگر انسان بخواهد واقعاً به دين و باورهاى آن ملتزم باشد، نمى تواند به خوديابى واقعى برسد. اين مانعى است كه نمى گذارد انسان به استعدادها و توانايى هاى خود برسد. اين سخن را چگونه بايد پاسخ داد؟

دكتر شاملى: تا آن جا كه من از ادبيات دين سراغ دارم اين تلازم درست نيست. شما زمانى مى توانيد اين ادعا را بكنيد كه دين مدارى باعث شود كه كسى خودباورى نداشته باشد، اما دين مدارى به شما القا مى كند و تحولّى در شخصيت شما ايجاد مى كند تا شما به ديگران وابسته نباشيد و بنده خدا باشيد، اين فرمايش امير ايمان است كه فرمود: «لا تكن عبدَ غيرِك و قد جَعلك اللهُ حُرّاً.»1 وقتى اين را مى گويد، يعنى خودباور نباش و روى پايت نايست؟ آسيب اصلى خودباورى اين است كه انسان زير سلطه ديگرى باشد. تا وقتى كه سلطه پذيرى و روح سلطه پذيرى باشد، خودباورى وجود ندارد. اين ها دو نقطه مقابلند. ديْن شما را در برابر بندگان ديگر خداوند هم سطح و هم افق مى داند.

معرفت: برخى مى گويند: همين كه شما گفتيد «بنده خد»، يعنى اين كه شما به آموزه هاى دينى ملتزم شويد، و اين مانع از شكوفا شدن توانايى هاى انسان مى گردد. اگر انسان اين را كنار بگذارد از قالب ها و چهارچوب ها آزاد مى شود و به خودباورى مى رسد. نظر شما در اين باره چيست؟

دكتر شاملى: خودباورى نقطه مقابل سلطه پذيرى است. آنچه در دين مطرح مى شود نفى سلطه است، كه انسان اگر مى خواهد خودش باشد بايد ديگران كه همرديف شما هستند بر شما سلطه پيدا نكنند. اگر در جامعه فردى را در نظر بگيريم كه سلطه پذير نيست، تحميلى، القايى و تلقينى از ناحيه همرديف ها بر او نمى شود، بايد ببينيم كه آيا ارتباطش با خدا واقعاً او را از خودباورى مى اندازد. آموزه هاى دينى، آن جا كه تقويت و تثبيت توحيد است، نفى نيروهايى است كه در كنار خدا بر انسان تحميل مى شوند. قرآن مى فرمايد: «ءَ أَربابٌ متفرقّونَ خيرٌ اَم اللّهُ الواحدُ القهّار» (يوسف: 39) و يا مى فرمايد: «ضَرَب اللّهُ مثلا رجلا فيه شركاءُ متشاكسون و رجلا سَلَماً لرجل هل يَستويان مثلا.» (زمر: 29) اين كسى است كه از نيروها و موج هاى مختلف سلطه پذيرى دارد; به دليل آن كه هر كدام از اين ها در برهه اى مطرح مى شوند و برجسته مى شوند.

معرفت: آيا نظريه اى در غرب هست مؤيّد اين كه توسعه يافتگى و رشد مى تواند همراه و قرين دين مدارى باشد، يا قطعاً يك راه بيش نيست و آن هم فاصله گرفتن از دين است؟

دكتر شاملى: روند موجود با توجه به ادبيات و نرم افزارى كه امروزه در مغرب زمين وجود دارد، نشان مى دهد كه آن ها به هر جايى كه مى رسند، مى گويند فاتحه دين خوانده شده است. چندى پيش برادر عزيزمان، آقاى دكتر لگن هاوسن كتابى از يكى دانشمندان غربى به نام آقاى ويلسون به من نشان دادند به نام مجلس ترحيم خدا.2 اين يعنى ما نه تنها احتياجى به دين و خدا و ارتباط با او نداريم، بلكه مجلس ترحيم هم براى او گرفتيم. جالب است اگر ما اين كتاب را در كنار پيش درآمدهاى اين نظريه بگذاريم كه اوج آن ديدگاه بريدگى از خداست. قبل از اين فرانسيس فوكوياما مى گفت: «پايان تاريخ» و منظورش از «پايان تاريخ»، يعنى پايان تاريخ دين; يعنى آغاز ليبرال ـ دموكراسى. اين گونه نظريات منجر شدند به نظريه اخير كه همان احساس بى نيازى از خدا است.

پس روند موجودى كه در غرب هست، حاكى از آن است كه اين ها باهم تناقض دارند، با هم نمى سازند: يا شما دين مداريد يا توسعه يافته; چون دين مدارى تكاليف و مقررات و مسائلى را مطرح مى كند كه انسان را از توسعه يافتگى بازمى دارند. ولى ما بايد ببينيم در يك تحليل،
به عنوان شهروندان دين مدار، وقتى با خدا ارتباط داريم، از خودباورى مى افتيم؟ مگر همان خدايى كه ما او را عبادت مى كنيم، نمى فرمايد: «انشأكم مِن الارض و استعمَركم فيه» (هود: 61) شما را
از اين زمين آفريد و از شما خواست كه اين زمين
را آباد كنيد، چه جور آباد كنيد؟ وحى مى آيد، مى گويد چه جور آن را آباد كنيد؟ آبادانى زمين، همان شيوه آزمون و خطايى است كه آن ها دارند. فقط شما در كنار تشويق به آزمون و خطا و رسيدن به قدرت سلطه و تسخير طبيعت، سلطه ديگران را نداريد، ولى آن ها كه از خدا بريده اند طبيعتاً زير سلطه كسانى قرار مى گيرند كه جاى خدا نشسته اند.

معرفت: برخى اين مسأله را مطرح مى كنند كه اصل اعتقاد به خدا در جهان بينى اشكالى ندارد، ولى ايدئولوژى دينى قيد و بند و حد و مرز براى انسان ايجاد مى كند و مانع تكامل و آزادى انسان است. نظر شما در اين باره چيست؟

دكتر شاملى: به گمان من، هيچ گاه انسان در خلأ ايدئولوژيك زندگى نمى كند. فرضى كه شما مى گوييد اگر كسى از خدا بريده شد و از دين مدارى فاصله گرفت، در يك خلأ ايدئولوژى هست، مگر خود انسان مدارى يك ايدئولوژى، جهان بينى نيست كه براى شما بايد و نبايدهايى ايجاد مى كند. وقتى بر اساس انسان مدارى مى گوييد انسان نقطه وسط طبيعت است، بر اين اساس بايدها و نبايدها و حقوقى را مطرح مى كنيد. پس به هر حال چه دين مدارى و چه بى دينى ما را در يك چارچوبى از ارزش ها و بايدها و نبايدها مى برد.

معرفت: البته براى انسان تكليف درست مى كند، ولى تكليفى كه هماهنگ با اهداف اومانيسم است.

دكتر شاملى: اگر انسان از دين فاصله گرفت، داخل يك ايدئولوژى ديگرى مى شود كه آن هم مقررات و بايد و نبايدهايى را دارد. ولى اين بايدها و نبايدها باهم فرق دارند. برخى از اين بايدها و نبايدها شما را به سمت دنيا تشويق مى كنند تا هرچه بيش تر بتوانيد از دنيا استفاده كنيد. در اين جا، اصل بر رقابت، تلاش و تكاپو است تا بتوانيم هرچه بيش تر و بهتر استفاده دنيوى ببريم. يك جهان بينى هم مى گويد: «وانَّ الدارَ الاخرةَ لهىَ الحيوان.» (عنكبوت: 64) آن زندگى، زندگى واقعى است، اين جا ممر است.

معرفت: به نظر شما، آيا نوع نگاه ما به حيات طبيعى و زندگى دنيا در كنار نوع نگاه ما به آخرت بر اين مسأله تأثيرگذار نبوده است كه غربى ها بر ما سلطه پيدا كنند؟ آيا به نظر شما نبايد ما نگاه نوى به حيات دنيا در كنار حيات آخرت داشته باشيم تا زيرساخت ها و پيش فرض ها در جنبش نرم افزارى در جامعه اسلامى و جوامع دينى پديد بيايند؟

دكتر شاملى: من گمان مى كنم در اين جهت، بين داده هاى وحيانى و آموزه هاى اصلى دين و اين كه ما مسلمانان چه قدر در عمل به اين آموزه ها پاى بند شده ايم، نوعى تفاوت هست. اين كه آيا آخرت گرايى يا فرعى نگرى دنيا در برابر آخرت نمى تواند اثرى داشته باشد در اين كه در زمينه حضور در زندگى دنيا و امكاناتى كه خداوند در اختيار ما قرار داده است، موفق نباشيم، به نظرم يك جنبه سلبى دارد و يك جنبه ايجابى. آخرت گرايى و توجه دادن بشر به اين كه حيات ادامه دارد، اين يك جنبه مثبت است. اما صرف اين كه بگوييم: «اِنْ هى الاّ حياتنا الدنيا نموت و نحي» (مؤمنون: 37) نيست. نبايد واقعيت ها را ناديده گرفت و تغافل كرد. تغافل چيزى را كم يا زياد نمى كند. به نظر من، اين هنر دين است، اين امتياز مثبت دين است كه از يك سو، شما را به دامنه واقعى زندگى تان متوجه مى كند و از سوى ديگر، بين اين دو بخش زندگى رابطه مستقيمى برقرار مى كند; مى گويد: اگر در اين زندگى تلاش و تكاپو نكنى در آن زندگى هم موفق نيستى. چگونگى و كيفيت زندگى آخرت بستگى دارد به ميزان كاركردى كه در اين عالم دارى. نبايد دست از كار كشيد به اين عنوان كه حيات واقعى من آخرت است. نبايد اين جا را رها كنيم. چگونگى آن حيات واقعى، كه دامنه جاودانه هم دارد، وابسته است به تلاش هرچه بهتر و بيش تر در اين عالم. اين جا است كه جنبه سلبى ايجاد مى شود. جنبه اثباتى جهان بينى دينى و الهى اين است كه در گستره زندگى ما يك ديدگاه واقع بينانه و واقع گرايانه ايجاد كرده است; نمى خواهد ما را به تغافل و نادانى برساند. اما جنبه منفى برداشت هاى ناقص و انحرافى است كه ما از آموزه هاى دينى داريم. البته اين اشكال به دين برنمى گردد، بلكه به برداشت ناقص ما از دين برمى گردد. هم در ميان دانشمندان خودمان داشته ايم و هم در ميان دانشمندان غربى، كسانى هستند اين تفكيك را انجام داده اند. آقاى مارشال هاجسون (Marshall G.S. Hadgson)، كه يكى از مستشرقان سرشناس است و چهار جلد كتاب درباره تاريخ تحولاتى كه در اسلام اتفاق افتاده3 نوشته، در مقدّمه جلد اول مى نويسد: هنگامى كه ما مى خواهيم تاريخ اسلام را مطالعه كنيم، بايد توجه داشته باشيم كه يك اسلام داريم كه همان آموزه هاى رسيده از خدا و دريافت شده از سوى نبى مكرّم اسلام است كه واقع بينانه و همگون با فطرت و تعالى بخش زندگى بشر مى باشد; همان قانون اسلامى و قانون وحيانى است. اما چيز ديگرى هست كه مخلوط شده با برداشت و عرف جوامع اسلامى است. او اوّلى را "Islamic"و دومى را "Islamicate"مى نامد. اسلاميك ايت آن هايى است كه داراى چاشنى از جانب جوامع يا انديشمندانشان يا از عرفشان است كه به هر حال، با اسلام ناب مخلوط شده و به عنوان قانون اسلام شناخته مى شود. معمولا اين نگرش ها تلقّى غلط از آموزه هاى دينى است. بعضى از مثال هايى كه مى توانيم در اين زمينه بزنيم مثل زهد، پرهيز از زخرف و زبرج دنيا است; اين كه آدم از اين دنيا به قدر ضرورت برداشت كند و با آن معامله مردار بكند; قناعت و تلاش بيش تر براى زندگى آن جهانى. اين جا نوعى برداشت هاى ناقص و منفى وجود دارد كه نمى توان آن ها را به پاى آموزه هاى دينى گذاشت. دليلش مراجعه به سيره و زندگى كسانى است كه جلودار ما بوده اند: اهل بيت(عليهم السلام) و خود نبى مكّرم اسلام(صلى الله عليه وآله) كه ما را به پرداختن به خوديابى و استفاده بهينه از مواردى كه خداوند داده است، تشويق مى كردند به گونه ديگرى رفتار مى كرده اند. مگر در قرآن نداريم كه «قل مَن حَرّمَ زينةَ اللّهِ التى اَخرَج لِعبادِه و و الطيبات من الرزق» (اعراف: 32) يا فرمانى كه قرآن مى دهد: «هو انشأكم من الارض و استعمركم فيه» (هود: 61) يا مسأله تقسيم اوقات شبانه روز كه توسط بعضى از معصومان(عليهم السلام) به ما رسيده است كه زمان زندگى را تقسيم كنيد. امام رضا(عليه السلام)در روايتى مى فرمايد: «كسى كه دنيا را به پاى دينش بريزد از ما نيست و كسى كه دين را پاى دنيايش بريزد از ما نيست.»4 انسان بايد مديريت بهرهورى از زمان داشته باشد. يا روايتى كه حاكى از برخورد تند نبى اكرم(صلى الله عليه وآله)با كسانى است كه گرايش هاى
رهبانيت گرايانه و عزلت نشينانه از دين داشتند; آيات قرآن را جورى تفسير مى كردند كه فرمود: اگر به اين حالت از دنيا بروند، يهودى از دنيا رفته اند، به دين اسلام نيستند.5

اين واكنش ها براى پيش گيرى از افراط و تفريط در دين مدارى بوده است. اسلام به انسان دستور مى دهد تلاش كند و خوديابى و شكوفايى داشته باشد و به آن جا برسد كه «و اعَدُّوا لهم مَااستطعتُم مِن قُوَّة و مِن رباطِ الخيلِ تُرهبونَ بِه عدوَاللّهِ و عَدوَّكم» (انفال: 6); جايى كه وقتى دشمن به موقعيت و امكانات شما نگاه مى كند، رعب و روح تسليم پذيرى در او به وجود بياوريد.

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif