بهشت چند طبقه دارد؟
بعدازظهر از دانشکده يک راست ميروم پيش مادرم. صبح، مهناز خواهرم زنگ زده بود دانشکده و گفته بود که حال عزيز هيچ خوب نيست. به سيمين زنگ زدهام و گفتهام که شام پيش مادرم ميمانم
اين اواخر کمتر به او سر زدهام. تدريس در دانشگاه تمام وقتام را گرفته است. بهخصوص ديماه که فصل امتحانات آخر ترم است و تراکم کارها در دانشکده از هر وقت ديگر بيشتر. حتي چند ماه است که سيمين را براي شام بيرون نبردهام. به خانه که ميرسم مهناز در را باز ميکند. به چهرهاش نگاه ميکنم. پوست ترکانده و زيباتر شده است. ميگويم: «حالات چهطور است؟»
ميگويد: «ديگر تکان هم نميتواند بخورد.»
مادرم گوشه اتاق کوچکاش دراز کشيده و زير لب دعا ميخواند. گنجههاي اتاقاش پر است از ظرفهاي قديمي و داروهاي گياهي. مرا که ميبيند ميخواهد بنشيند، اما نميتواند. لبخند ميزند.
ميگويم: «حالات چه طور است؟»
صدايش وقتي ميگويد «انگار توي هاون تمام بدنام را کوبيدهاند» به شدت ميلرزد. ژاکت ضخيم قهوهاي رنگي پوشيده است. انگشتان استخوانياش که به طرز رقتباري لاغر و چروکيدهاند، از آستين ژاکت بيرون زدهاند. به چشمهاي وقزدهاش خيره ميشوم و تعجب ميکنم چرا بيش از اندازه پر از آباند. داروهاش را از داخل نايلوني که بالاي رختخواباش گذاشته، بيرون ميآورم و آنها را يکييکي نگاه ميکنم.
ميگويد: «از دست اينها هيچ کاري ساخته نيست.»
مادرم هيچوقت به دارو و پزشکي اعتقادي نداشته است. هميشه ميگويد از وقتي که دکترها آمدهاند بيماريها بيشتر شده است. بهخصوص از وقتي که خواهرم – طوبا- زير عمل سزارين درگذشت، هم اين جمله را اضافه ميکند که: «شکم زنها را پاره ميکنند تا بچههايشان را سالم به دنيا بياورند، اما در عوض مادرانشان را يا معيوب ميکنند يا ميکشند» و هم اعتقادش به بيخاصيت بودن علم پزشکي بيشتر شد.
مادر تنها شد
چهار سال قبل بود که پدرم فوت کرد و مادرم خيلي تنها شد. بيشتر اوقاتاش را يا در مسجد ميگذراند يا به دورههايي که ساير پيرزنهاي محل ميگرفتند ميرفت. يک بار که با ماشين او را به يکي از اين دورهها ميبردم با شوقي آميخته با ترس و وحشت گفت: «ميداني تازگي چه چيزي فهميدهام؟»
گفتم: «نه، نميدانم.»
گفت: «شنيدهام که مومنان و کافران، همه، بايد از جهنم عبور کنند، چون پل صراط از وسط شعلههاي دوزخ ميگذرد.»
مهناز برايام ميوه ميآورد. با چاقو سيبي را پوست ميگيرم. مادرم چيزي ميگويد که نميشنوم. سرم را جلوتر ميآورم تا جملهاش را تکرار کند.
ميگويد: «چرا سيمين را با خودت نياوردهاي؟»
سيب را توي بشقاب چيني گلداري قاچ ميکنم و ميگويم از راه دانشکده آمدهام.
ميپرسد: «از دانشگاه چه خبر؟»
با چنگال يک قاچ سيب را دهاناش ميگذارم و او با بيميلي سيب را ميجود.
وقتي که ديگر مادرم را قبول نداشتم
چه خبري از دانشکده ميتوانم براي او داشته باشم؟ مادرم تقريبا يک بيسواد مطلق است. يک کلمه هم درس نخوانده است. از دنياي به اين بزرگي هيچچيز نميداند.
اين را سالها پيش، وقتي که به دبستان ميرفتم، فهميدم. شبها در آغوشاش ميخوابيدم و چيزهاي زيادي از او ميپرسيدم. مادرم براي هر سوال من پاسخي آماده داشت. آنوقتها فکر ميکردم مادرم همهچيز را ميداند، اما بزرگتر که ميشدم جوابهاياش برايام باورنکردني و غيرعلمي به نظر ميرسيدند. اوايل سعي ميکردم او را متقاعد کنم که درست فکر نميکند، اما خيلي زود فهميدم که اين کار بيهوده است.
هرچه بيشتر درس ميخواندم فاصله بين من و او بيشتر ميشد. مادرم آنقدر نميداند که من گاهي از جهلاش بهتزده ميشوم. گاهي فکر ميکنم به جاي مغز در کلهاش يک تکه سنگ گذشتهاند. او حتي نميداند که زمين کروي است يا آب اقيانوسها شور است. گاهي وسط کلاس درس مکانيک سيالات يا آناليز سازهها، که تخته سياه را پر از فرمولهاي رياضي ميکنم، با خودم فکر ميکنم که مادرم چه چيزي از اين فرمولها ميتواند بفهمد؟
درک او از جهان چيزي در حد هيچ است. انتظار ندارم نسبيت عام اينشتين يا اصل عدم قطعيت هايزنبرگ يا تئوري موجي بودن نور تامس يانگ را بفهمد، اما او حتي جدول ضرب را هم نميداند. او حتي نميداند آب در چند درجه به جوش ميآيد. تنها چيزي که از علم رياضيات ميداند، عمل جمع و تفريق، آن هم در حد انگشتان دست است.
نجاست شهر را ميگيرد
به چهرهاش نگاه ميکنم که با جويدن سيب چروکهاي آن نمايانتر ميشود. سيب را ميبلعد و من به مسير سيب که پوست گلوش را برآمده ميکند و پايين ميرود خيره ميشوم. مهناز – از سر دلسوزي- شکايت مادر را ميکند. ميگويد صبح پشمالو از توالت بيرون آمده و عزيز، آن را ديده و به خاطر آن حياط و ديوارها و پنجرهها را آبکشي کرده است. حتي گربه بيچاره را در حوض شسته است. با حالتي سرزنشآميز به مادرم نگاه ميکنم و او دليل ميآورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هر جا که رفته آنجا را هم با خودش نجس کرده است.
- «اگر حياط را نميشستم، آن وقت کفشهاي همسايههايي که به ديدنام ميآمدند هم نجس ميشد و وقتي بيرون ميرفتند نجاست را با خودشان به خانههايشان ميبردند و کمکم همه خيابان و محل آلوده ميشد. حتي ممکن بود تمام شهر آلوده شود.»
من با کارد تکهاي سيب ميبرم و چنگال را در آن فرو ميکنم. مادرم ادامه ميدهد: «نجاست مثل آتش است، از يک جا که شروع شود به همه جا سرايت ميکند. يک گربه نجس ميتواند همه دنيا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نميشستم ممکن بود گناه نجس شدن همه دنيا به گردن من ميافتاد.» بعد ميگويد فقط خودش مانده که بايد پاک شود.
تلاش براي پاک ماندن
به او ميگويم که تا حالاش بهتر نشود نميتواند حمام کند. دستام را در دستاش ميگيرد و التماس ميکند. دستاش مثل يک تکه چوب، خشک و خشن است. چشمهاياش دودو ميزند و منتظر جواب است. انگار اين مهمترين خواستهاي است که ميتواند از من داشته باشد.
او را در آغوش ميگيرم و به حياط ميآورم. به اندازه يک کودک 10 ساله سبک است. او را روي چهارپايه کوچکي کنار حوض مينشانم و ژاکتاش را درميآورم. زيرپوش نخي بلندي زير آن پوشيده است. چند پارچ آب حوض روي سرش خالي ميکنم. احساس نشاط ميکند.
من بيخودي به گذشتههاي دوري ميروم که مادرم با کوکب خانم و بيبينرگس که مستأجر ما بودند، ظهرها بعد از ناهار، دور حوض مينشستند و ظرفهايشان را ميشستند. هنوز مهناز متولد نشده بود. من و طوبا خواهرم، بيخبر از روي ايوان خانه هندوانه کوچکي را توي حوض ميانداختيم و مادرم عصباني ميشد و دنبالمان ميکرد و من دور حوض ميچرخيدم و ميچرخيدم و بعد ناگهان خودم را داخل حوض ميانداختم و آنقدر زير آب ميماندم که مادرم ميترسيد و بعد سرم را از زير آب بيرون ميآوردم و طوبا قشنگ ميخنديد.
گيسهاي سفيدش را شانه ميزنم و عزيز تکان نميخورد. لحظهاي نگاهاش ميکنم و باورم نميشود که من به اين بزرگي روزي در شکم اين پيرزن مچاله شده مقابلام بودهام. مهناز پيراهن و حولهاش را از داخل اتاق ميآورد و من صورتام را برميگردانم تا مادرم پيراهناش را بپوشد. به باغچه مقابلام خيره ميشوم. پشمالو را که صبح عزيز شسته از لاي پرچينهاي باغچه ميبينم که زير درخت چنار لم داده است.
آنجا که خداوند واقعي است
غروب است و صداي اذان در صحن حياط ميپيچد. مادرم سجادهاش را توي ايوان پهن کرده و نمازهاي مستحبي ميخواند. مهناز در آشپزخانه براي شام سيبزميني سرخ ميکند. من در پلههاي ايوان Dynamic of Structures ميخوانم. هيچچيز براي مادرم به اندازه «خداوند» اهميت ندارد. هر چيز که مستقيما به خدا مربوط نشود براي او بيارزش است. وقتي ميگويد «خداوند» گويي اسم يکي از اين پيرزنهايي را ميبرد که هر هفته با آنها دوره دارد. حس ميکنم خداوند براي او کاملا واقعيت دارد. يک بار که به خانهام آمده بود سيمين از او پرسيده بود: «با چه آمدهاي؟» و او خيلي ساده گفته بود: «با جبرئيل.» «جبرئيل» را با چنان لحني ادا کرده بود که سيمين براي لحظهاي فکر کرده بود گفته است با تاکسي!
بعد از شام عزيز کتابام را از دستام ميگيرد و آن را تا نزديکي چشمهاياش جلو ميبرد. به حروف لاتين و نمودارهاي آن خيره ميشود و با خنده ميپرسد: «توي اين کتاب چي نوشته است؟» ميگويم: «اين کتاب درباره اثرات زمينلرزه است.» ميپرسد: «شما ميخواهيد جلوي زمينلرزه را بگيريد؟» ميگويم: «نه، ما فقط ميخواهيم که نگذاريم زلزله کسي را بکشد.»
کتاب را جلوم ميگذارد و خيلي جدي ميگويد: «براي زلزله قيامت هم فکري کردهايد؟»
نگاهاش ميکنم. ميخواهد چيزي بگويد، اما نميگويد. بلند ميشود و به اتاقاش ميرود.
بغض مادر ميترکد
حياط تاريک است و فقط لامپ کمنوري مهتابي را روشن کرده است. سايه مهناز که کنار حوض نشسته و ظرفهاي شام را ميشويد، توي حوض افتاده است. چراغ اتاق مادرم روشن ميشود و نور آنکه در حياط ميپاشد، سايه مهناز را از سطح آب پاک ميکند. چند لحظه بعد چراغ خاموش ميشود و مادرم از اتاقاش بيرون ميآيد. يک بشقاب خرما با خودش آورده است. به من تعارف ميکند و ميگويد نذري آوردهاند. ميداند خرما دوست ندارم، اما اصرار ميکند و چيزي ميگويد که حس ميکنم سالهاست در دلاش نگه داشته و ميخواسته بگويد، اما موقعيتاش فراهم نبوده است. شايد اين همان حرفي است که چند لحظه پيش ميخواست بگويد، اما نگفت. ميگويد: «اين خرما، هم از داروهاي دکتر براي من خوبتر است و هم از اين کتابهايي که درس ميدهي براي تو بهتر است.» با تعجب نگاهاش ميکنم و او ادامه ميدهد: «چون ايمان ما را زياد ميکند.»
ديروقت است. مهناز خواب رفته است. نسيم خنکي ميوزد. ملافهاي روي او ميکشم تا سرما نخورد. عزيز دراز کشيده است و با تسبيح ذکر ميگويد. ميروم و از داخل يخچال برايش يک ليوان شير ميآورم. دستام را زير سرش ميگيرم تا نيمخيز شود و شير را بنوشد. داروهاياش را با اصرار به او ميخورانم. لامپ را خاموش ميکنم و آماده رفتن ميشوم. صدام ميزند. ميروم و کنارش مينشينم. صورتاش زير نور مهتاب ميدرخشد. دستام را در دستهاي چوبينهاش ميفشرد. شايد از مرگ ترسيده است و حالا دستام را گرفته است تا از ترساش بکاهد. بغض گلوياش را گرفته است. پيراهن سبز والي را که پارسال از شيراز براياش خريدهام پوشيده است.
نگاهام ميکند و براي لحظاتي نميتواند حرف بزند. بعد ميگويد از وقتي پدرم مرده است دلاش نيامده که لباسهاي او را به دورهگردها بفروشد. حتي چند بار ميخواسته آنها را در رودخانه بيندازد، اما نتوانسته است. ميگويد هر کدام از لباسها براي او پر از خاطرهاند. بعضي از آنها را بارها دوخته و شسته و اتو زده است. چشمهاياش پر از اشک شده است.
بهشت چند طبقه دارد؟
لحظهاي سکوت ميکند و بعد ميپرسد: «ميداني بهشت چند طبقه دارد؟»
ميگويم: «فکر ميکنم بايد هفت طبقه داشته باشد.»
صورتاش را از من برميگرداند و به مهناز که خوابيده است نگاه ميکند. زير لب ميگويد: «کاش پدرت و طوبا در بهشت باشند.»
اسم طوبا را که ميشنوم غصهام ميگيرد. انگار چيزي در دلام به لرزه ميافتد. بعد از سالها، دلام ميخواهد گريه کنم. دلام ميخواهد بروم داخل حوض و به ياد طوبا آنقدر زير آب بمانم تا مادرم فرياد بزند: «بيا بيرون!» و من سرم را آهسته از زير آب بيرون بياورم و مادرم خندهاش بگيرد و من همانطور که خيس آبام بپرم در آغوشاش و آنقدر بلندبلند گريه کنم تا سبک شوم. خم ميشوم و چشمهاي خيس شدهام را روي دستهاي عزيز ميمالم.
مادرم چيزهايي ميگويد که هرچه سعي ميکنم معناي آنها را بفهمم نميتوانم. ميگويد از اينکه در دنياي به اين بزرگي کسي به فکر خداوند نيست غمگين است. ميگويد آنقدر دلاش براي خداوند ميسوزد که گاهي شبهاي جمعه تا صبح براي او گريه ميکند. بعد دستهايش را در موهايم فرو ميبرد و ميگويد: «گاهي هوس ميکنم بميرم.»
کفشهايم را ميپوشم و کتاب ديناميک سازهها را از زير بشقاب خرما که مادرم آن را لبه پلههاي ايوان گذاشته است برميدارم. قبل از اينکه از پلهها پايين بروم يک دانه خرما دهانام ميگذارم و به سمت در حياط ميروم. از جلوي باغچه که ميگذرم چشمام به پشمالو ميافتد که خودش را از لاي پرچين باغچه بيرون کشيده و با چند گربه ديگر به سمت توالت ميرود. چشمهايشان مثل گلولههاي آتش در تاريکي برق ميزند. هسته خرما را از دهانام بيرون ميآورم و به سمت نقطههاي روشن نشانه ميروم.
بعدازظهر از دانشکده يک راست ميروم پيش مادرم. صبح، مهناز خواهرم زنگ زده بود دانشکده و گفته بود که حال عزيز هيچ خوب نيست. به سيمين زنگ زدهام و گفتهام که شام پيش مادرم ميمانم
اين اواخر کمتر به او سر زدهام. تدريس در دانشگاه تمام وقتام را گرفته است. بهخصوص ديماه که فصل امتحانات آخر ترم است و تراکم کارها در دانشکده از هر وقت ديگر بيشتر. حتي چند ماه است که سيمين را براي شام بيرون نبردهام. به خانه که ميرسم مهناز در را باز ميکند. به چهرهاش نگاه ميکنم. پوست ترکانده و زيباتر شده است. ميگويم: «حالات چهطور است؟»
ميگويد: «ديگر تکان هم نميتواند بخورد.»
مادرم گوشه اتاق کوچکاش دراز کشيده و زير لب دعا ميخواند. گنجههاي اتاقاش پر است از ظرفهاي قديمي و داروهاي گياهي. مرا که ميبيند ميخواهد بنشيند، اما نميتواند. لبخند ميزند.
ميگويم: «حالات چه طور است؟»
صدايش وقتي ميگويد «انگار توي هاون تمام بدنام را کوبيدهاند» به شدت ميلرزد. ژاکت ضخيم قهوهاي رنگي پوشيده است. انگشتان استخوانياش که به طرز رقتباري لاغر و چروکيدهاند، از آستين ژاکت بيرون زدهاند. به چشمهاي وقزدهاش خيره ميشوم و تعجب ميکنم چرا بيش از اندازه پر از آباند. داروهاش را از داخل نايلوني که بالاي رختخواباش گذاشته، بيرون ميآورم و آنها را يکييکي نگاه ميکنم.
ميگويد: «از دست اينها هيچ کاري ساخته نيست.»
مادرم هيچوقت به دارو و پزشکي اعتقادي نداشته است. هميشه ميگويد از وقتي که دکترها آمدهاند بيماريها بيشتر شده است. بهخصوص از وقتي که خواهرم – طوبا- زير عمل سزارين درگذشت، هم اين جمله را اضافه ميکند که: «شکم زنها را پاره ميکنند تا بچههايشان را سالم به دنيا بياورند، اما در عوض مادرانشان را يا معيوب ميکنند يا ميکشند» و هم اعتقادش به بيخاصيت بودن علم پزشکي بيشتر شد.
مادر تنها شد
چهار سال قبل بود که پدرم فوت کرد و مادرم خيلي تنها شد. بيشتر اوقاتاش را يا در مسجد ميگذراند يا به دورههايي که ساير پيرزنهاي محل ميگرفتند ميرفت. يک بار که با ماشين او را به يکي از اين دورهها ميبردم با شوقي آميخته با ترس و وحشت گفت: «ميداني تازگي چه چيزي فهميدهام؟»
گفتم: «نه، نميدانم.»
گفت: «شنيدهام که مومنان و کافران، همه، بايد از جهنم عبور کنند، چون پل صراط از وسط شعلههاي دوزخ ميگذرد.»
مهناز برايام ميوه ميآورد. با چاقو سيبي را پوست ميگيرم. مادرم چيزي ميگويد که نميشنوم. سرم را جلوتر ميآورم تا جملهاش را تکرار کند.
ميگويد: «چرا سيمين را با خودت نياوردهاي؟»
سيب را توي بشقاب چيني گلداري قاچ ميکنم و ميگويم از راه دانشکده آمدهام.
ميپرسد: «از دانشگاه چه خبر؟»
با چنگال يک قاچ سيب را دهاناش ميگذارم و او با بيميلي سيب را ميجود.
وقتي که ديگر مادرم را قبول نداشتم
چه خبري از دانشکده ميتوانم براي او داشته باشم؟ مادرم تقريبا يک بيسواد مطلق است. يک کلمه هم درس نخوانده است. از دنياي به اين بزرگي هيچچيز نميداند.
اين را سالها پيش، وقتي که به دبستان ميرفتم، فهميدم. شبها در آغوشاش ميخوابيدم و چيزهاي زيادي از او ميپرسيدم. مادرم براي هر سوال من پاسخي آماده داشت. آنوقتها فکر ميکردم مادرم همهچيز را ميداند، اما بزرگتر که ميشدم جوابهاياش برايام باورنکردني و غيرعلمي به نظر ميرسيدند. اوايل سعي ميکردم او را متقاعد کنم که درست فکر نميکند، اما خيلي زود فهميدم که اين کار بيهوده است.
هرچه بيشتر درس ميخواندم فاصله بين من و او بيشتر ميشد. مادرم آنقدر نميداند که من گاهي از جهلاش بهتزده ميشوم. گاهي فکر ميکنم به جاي مغز در کلهاش يک تکه سنگ گذشتهاند. او حتي نميداند که زمين کروي است يا آب اقيانوسها شور است. گاهي وسط کلاس درس مکانيک سيالات يا آناليز سازهها، که تخته سياه را پر از فرمولهاي رياضي ميکنم، با خودم فکر ميکنم که مادرم چه چيزي از اين فرمولها ميتواند بفهمد؟
درک او از جهان چيزي در حد هيچ است. انتظار ندارم نسبيت عام اينشتين يا اصل عدم قطعيت هايزنبرگ يا تئوري موجي بودن نور تامس يانگ را بفهمد، اما او حتي جدول ضرب را هم نميداند. او حتي نميداند آب در چند درجه به جوش ميآيد. تنها چيزي که از علم رياضيات ميداند، عمل جمع و تفريق، آن هم در حد انگشتان دست است.
نجاست شهر را ميگيرد
به چهرهاش نگاه ميکنم که با جويدن سيب چروکهاي آن نمايانتر ميشود. سيب را ميبلعد و من به مسير سيب که پوست گلوش را برآمده ميکند و پايين ميرود خيره ميشوم. مهناز – از سر دلسوزي- شکايت مادر را ميکند. ميگويد صبح پشمالو از توالت بيرون آمده و عزيز، آن را ديده و به خاطر آن حياط و ديوارها و پنجرهها را آبکشي کرده است. حتي گربه بيچاره را در حوض شسته است. با حالتي سرزنشآميز به مادرم نگاه ميکنم و او دليل ميآورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هر جا که رفته آنجا را هم با خودش نجس کرده است.
- «اگر حياط را نميشستم، آن وقت کفشهاي همسايههايي که به ديدنام ميآمدند هم نجس ميشد و وقتي بيرون ميرفتند نجاست را با خودشان به خانههايشان ميبردند و کمکم همه خيابان و محل آلوده ميشد. حتي ممکن بود تمام شهر آلوده شود.»
من با کارد تکهاي سيب ميبرم و چنگال را در آن فرو ميکنم. مادرم ادامه ميدهد: «نجاست مثل آتش است، از يک جا که شروع شود به همه جا سرايت ميکند. يک گربه نجس ميتواند همه دنيا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نميشستم ممکن بود گناه نجس شدن همه دنيا به گردن من ميافتاد.» بعد ميگويد فقط خودش مانده که بايد پاک شود.
تلاش براي پاک ماندن
به او ميگويم که تا حالاش بهتر نشود نميتواند حمام کند. دستام را در دستاش ميگيرد و التماس ميکند. دستاش مثل يک تکه چوب، خشک و خشن است. چشمهاياش دودو ميزند و منتظر جواب است. انگار اين مهمترين خواستهاي است که ميتواند از من داشته باشد.
او را در آغوش ميگيرم و به حياط ميآورم. به اندازه يک کودک 10 ساله سبک است. او را روي چهارپايه کوچکي کنار حوض مينشانم و ژاکتاش را درميآورم. زيرپوش نخي بلندي زير آن پوشيده است. چند پارچ آب حوض روي سرش خالي ميکنم. احساس نشاط ميکند.
من بيخودي به گذشتههاي دوري ميروم که مادرم با کوکب خانم و بيبينرگس که مستأجر ما بودند، ظهرها بعد از ناهار، دور حوض مينشستند و ظرفهايشان را ميشستند. هنوز مهناز متولد نشده بود. من و طوبا خواهرم، بيخبر از روي ايوان خانه هندوانه کوچکي را توي حوض ميانداختيم و مادرم عصباني ميشد و دنبالمان ميکرد و من دور حوض ميچرخيدم و ميچرخيدم و بعد ناگهان خودم را داخل حوض ميانداختم و آنقدر زير آب ميماندم که مادرم ميترسيد و بعد سرم را از زير آب بيرون ميآوردم و طوبا قشنگ ميخنديد.
گيسهاي سفيدش را شانه ميزنم و عزيز تکان نميخورد. لحظهاي نگاهاش ميکنم و باورم نميشود که من به اين بزرگي روزي در شکم اين پيرزن مچاله شده مقابلام بودهام. مهناز پيراهن و حولهاش را از داخل اتاق ميآورد و من صورتام را برميگردانم تا مادرم پيراهناش را بپوشد. به باغچه مقابلام خيره ميشوم. پشمالو را که صبح عزيز شسته از لاي پرچينهاي باغچه ميبينم که زير درخت چنار لم داده است.
آنجا که خداوند واقعي است
غروب است و صداي اذان در صحن حياط ميپيچد. مادرم سجادهاش را توي ايوان پهن کرده و نمازهاي مستحبي ميخواند. مهناز در آشپزخانه براي شام سيبزميني سرخ ميکند. من در پلههاي ايوان Dynamic of Structures ميخوانم. هيچچيز براي مادرم به اندازه «خداوند» اهميت ندارد. هر چيز که مستقيما به خدا مربوط نشود براي او بيارزش است. وقتي ميگويد «خداوند» گويي اسم يکي از اين پيرزنهايي را ميبرد که هر هفته با آنها دوره دارد. حس ميکنم خداوند براي او کاملا واقعيت دارد. يک بار که به خانهام آمده بود سيمين از او پرسيده بود: «با چه آمدهاي؟» و او خيلي ساده گفته بود: «با جبرئيل.» «جبرئيل» را با چنان لحني ادا کرده بود که سيمين براي لحظهاي فکر کرده بود گفته است با تاکسي!
بعد از شام عزيز کتابام را از دستام ميگيرد و آن را تا نزديکي چشمهاياش جلو ميبرد. به حروف لاتين و نمودارهاي آن خيره ميشود و با خنده ميپرسد: «توي اين کتاب چي نوشته است؟» ميگويم: «اين کتاب درباره اثرات زمينلرزه است.» ميپرسد: «شما ميخواهيد جلوي زمينلرزه را بگيريد؟» ميگويم: «نه، ما فقط ميخواهيم که نگذاريم زلزله کسي را بکشد.»
کتاب را جلوم ميگذارد و خيلي جدي ميگويد: «براي زلزله قيامت هم فکري کردهايد؟»
نگاهاش ميکنم. ميخواهد چيزي بگويد، اما نميگويد. بلند ميشود و به اتاقاش ميرود.
بغض مادر ميترکد
حياط تاريک است و فقط لامپ کمنوري مهتابي را روشن کرده است. سايه مهناز که کنار حوض نشسته و ظرفهاي شام را ميشويد، توي حوض افتاده است. چراغ اتاق مادرم روشن ميشود و نور آنکه در حياط ميپاشد، سايه مهناز را از سطح آب پاک ميکند. چند لحظه بعد چراغ خاموش ميشود و مادرم از اتاقاش بيرون ميآيد. يک بشقاب خرما با خودش آورده است. به من تعارف ميکند و ميگويد نذري آوردهاند. ميداند خرما دوست ندارم، اما اصرار ميکند و چيزي ميگويد که حس ميکنم سالهاست در دلاش نگه داشته و ميخواسته بگويد، اما موقعيتاش فراهم نبوده است. شايد اين همان حرفي است که چند لحظه پيش ميخواست بگويد، اما نگفت. ميگويد: «اين خرما، هم از داروهاي دکتر براي من خوبتر است و هم از اين کتابهايي که درس ميدهي براي تو بهتر است.» با تعجب نگاهاش ميکنم و او ادامه ميدهد: «چون ايمان ما را زياد ميکند.»
ديروقت است. مهناز خواب رفته است. نسيم خنکي ميوزد. ملافهاي روي او ميکشم تا سرما نخورد. عزيز دراز کشيده است و با تسبيح ذکر ميگويد. ميروم و از داخل يخچال برايش يک ليوان شير ميآورم. دستام را زير سرش ميگيرم تا نيمخيز شود و شير را بنوشد. داروهاياش را با اصرار به او ميخورانم. لامپ را خاموش ميکنم و آماده رفتن ميشوم. صدام ميزند. ميروم و کنارش مينشينم. صورتاش زير نور مهتاب ميدرخشد. دستام را در دستهاي چوبينهاش ميفشرد. شايد از مرگ ترسيده است و حالا دستام را گرفته است تا از ترساش بکاهد. بغض گلوياش را گرفته است. پيراهن سبز والي را که پارسال از شيراز براياش خريدهام پوشيده است.
نگاهام ميکند و براي لحظاتي نميتواند حرف بزند. بعد ميگويد از وقتي پدرم مرده است دلاش نيامده که لباسهاي او را به دورهگردها بفروشد. حتي چند بار ميخواسته آنها را در رودخانه بيندازد، اما نتوانسته است. ميگويد هر کدام از لباسها براي او پر از خاطرهاند. بعضي از آنها را بارها دوخته و شسته و اتو زده است. چشمهاياش پر از اشک شده است.
بهشت چند طبقه دارد؟
لحظهاي سکوت ميکند و بعد ميپرسد: «ميداني بهشت چند طبقه دارد؟»
ميگويم: «فکر ميکنم بايد هفت طبقه داشته باشد.»
صورتاش را از من برميگرداند و به مهناز که خوابيده است نگاه ميکند. زير لب ميگويد: «کاش پدرت و طوبا در بهشت باشند.»
اسم طوبا را که ميشنوم غصهام ميگيرد. انگار چيزي در دلام به لرزه ميافتد. بعد از سالها، دلام ميخواهد گريه کنم. دلام ميخواهد بروم داخل حوض و به ياد طوبا آنقدر زير آب بمانم تا مادرم فرياد بزند: «بيا بيرون!» و من سرم را آهسته از زير آب بيرون بياورم و مادرم خندهاش بگيرد و من همانطور که خيس آبام بپرم در آغوشاش و آنقدر بلندبلند گريه کنم تا سبک شوم. خم ميشوم و چشمهاي خيس شدهام را روي دستهاي عزيز ميمالم.
مادرم چيزهايي ميگويد که هرچه سعي ميکنم معناي آنها را بفهمم نميتوانم. ميگويد از اينکه در دنياي به اين بزرگي کسي به فکر خداوند نيست غمگين است. ميگويد آنقدر دلاش براي خداوند ميسوزد که گاهي شبهاي جمعه تا صبح براي او گريه ميکند. بعد دستهايش را در موهايم فرو ميبرد و ميگويد: «گاهي هوس ميکنم بميرم.»
کفشهايم را ميپوشم و کتاب ديناميک سازهها را از زير بشقاب خرما که مادرم آن را لبه پلههاي ايوان گذاشته است برميدارم. قبل از اينکه از پلهها پايين بروم يک دانه خرما دهانام ميگذارم و به سمت در حياط ميروم. از جلوي باغچه که ميگذرم چشمام به پشمالو ميافتد که خودش را از لاي پرچين باغچه بيرون کشيده و با چند گربه ديگر به سمت توالت ميرود. چشمهايشان مثل گلولههاي آتش در تاريکي برق ميزند. هسته خرما را از دهانام بيرون ميآورم و به سمت نقطههاي روشن نشانه ميروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر