۶.۱۱.۱۳۸۹

حالا که رفته ای...

حالا که رفته ای

سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی

که امسال بی تو گریسته اند

گریسته اند و بی تو نزیسته اند


حالا که رفته ای . . .


حالا که رفته ای

سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی

که امسال بی تو گریسته اند

گریسته اند و بی تو نزیسته اند



حالا که رفته ای

بهانه ی خوبی است

برای باران

تا بیاید

کنار سفره بنیشیند

و بشقاب سوم را پر کند



حالا که رفته ای

گمان نمی کنم برگردد پرنده ای که فقط

از دست تو دانه بر می چیند و

در کلمات تو پرواز می کرد



حالا که رفته ای

هیچ راهی

مرا به جایی نمی برد

در حافظه ام می چرخم

همه کلید ها را گم کرده ام


حالا که رفته ای

شعری می نویسم

برای گل های مریم

شعری می نویسم

برای مرگ

شعری می نویسم

برای دیداری که اتفاق نمی افتد . . .!


محمدرضا عبدالملكيان

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif