سخت پريشانت ساخته
اينكه جدايي را عزم نموده ام
تصمیم من این است
سخت پريشانت ساخته
اينكه جدايي را عزم نموده ام
ميگويي آواره مي شوم بي تو
بمان بامن . . .
آه عزيزم
مي دانم
مي دانم طاقت نمي آوري جدايي را
اين مسئله اما
مرا از رفتن باز نمي دارد
رفتنم عزميست راسخ
برماندنم پاي مفشار
ميروم
و اندوهي احساس نميكنم از جدايي
مگر با تو بودن آرامشم داد
كه اندوهگين شَوم ازدوريت ؟. . .
كنارت بودم
احساسم نميكردي
حضورم را نميديدي . . .
اكنون كه مايلم به جدايي
حس ميكني وجودم را ؟
و درمي يابي كه آواره ميشوي بي من ؟
نه. . . عزيز . . .
مي روم . . .
ديگر آزارم نميدهد جدايی
و التفاتي نيست مرا
به پريشانيت
به آوارگيهايت . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر