۵.۰۷.۱۳۸۹

تصمیم را گرفتم...



احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم


می خواستم به او بگویم که از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پر نور و گرم بوده است

تصمیمم را گرفتم.......


احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم

می خواستم به او بگویم که از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پر نور و گرم بوده است

وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد نتوانستم چیزی بگویم سرم را پایین انداختم

دفترچه خاطراتش روی میز بود خواستم دورن آن بنویسم که چقدر دوستش دارم اما...

اما صفحه ی اول آن داخل یک قلب سرخ رنگ اسم کسی دیگر را نوشته بود..............

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif