خودمو زدم به کوری ، آخرِ راهو نبینم
می دونستم اما اینو که همیشه من همینم
آخی
خودمو زدم به کوری ، آخرِ راهو نبینم
می دونستم اما اینو که همیشه من همینم
یه ترانه گوی خسته تو حبابی که شکسته
آرزویی که سرابه ، صدتا در همیشه بسته
حس می کردم که نگاهش ، یه در باز جدیده
نه یه پروانه تو مشتی که اگه واشه پریده
نه یه شاخه از یه سروی که ترک خورده و پوچه
نمی خواستم که بدونم ایل موهاش فکر کوچه
فکر می کردم که اتاقم دیگه روشنه غروبش
اونی که تو آینه دیدم دیگه نشکنه غرورش
اما اینم یه دروغ بود مثل خورشید تو شب تو
می دونم میشنه آخی بعد شعرم رو لب تو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر