۴.۲۹.۱۳۸۹

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

من ایمان دارم که عشق، تنها تعلق است. عشق وابستگی است.


انحلال کامل فردیت است در جمع. عشق مجموع تخیلات یک بیمار نیست.


آن چه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه پایان آن جدایی است.


زندگی تنهایی را نفی می کند و عشق بارورترین تمام میوه های زندگی است.


- من هرگز نخواستم که از عشق افسانه ای بیافرینم. باور کن!


من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم. کودکانه و ساده و روستایی.


من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.


آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم.


من برای گریستن نبود که می خواندم.

من آواز را برای پرکردن لحظه های سکوت می خواستم.


...تو زیستن در لحظه ها را بیاموز.


من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت.

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.


برای تو از لحظه های خوش صوت، از بی ریایی یک قطره آب که از دست می چکد،

و از تبلور رنگین یک کلام، و از تقدس بی حصر هرنگاه که می خدد.


برای تو از سر زدن، سخن می گویم.


رجعتی باید!


به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم، به رنگ روشن پرهای مرغان دریایی، به باد

صبح که بیدار می کند


چه نرم، چه مهربان، چه دوست.


رجعتی باید...


هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif