۷.۱۷.۱۳۸۹

با تو، بی تو....

Love Book

نیستی تو با من، غمگین دنیام، تو این سیاهی، تنهای تنهام... چرا نخواستی با من بمونی؟ چرا آتیش زدی به دنیام؟ ببین چه ساده، ازم گذشتی، من موندم اما، تو بر نگشتی، رفتی و من رو، با این همه غم، تنها گذاشتی!
باتو، همه ي رنگهاي اين سرزمين مرا نوازش مي کند باتو، آهوان اين صحرا دوستان همبازي من اند باتو، کوه ها حاميان وفادار خاندان من اند باتو، زمين گاهواره اي است که مرا در آغوش خود مي خواباند و ابر،حريري است که بر گاهواره ي من کشيده اند و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس اين کوه ها همسايه ي ماست در دست خويش دارد باتو، دريا با من مهرباني مي کند باتو، سپيده ي هر صبح بر گونه ام بوسه مي زند باتو، نسيم هر لحظه گيسوانم را شانه مي زند



باتو، من با بهار مي رويم باتو، من در عطر ياس ها پخش مي شوم باتو، من در شيره ي هر نبات ميجوشم باتو، من در هر شکوفه مي شکفم باتو، من در هر طلوع لبخند ميزنم، در هر تندر فرياد شوق مي کشم، در حلقوم مرغان عاشق مي خوانم و در غلغل چشمه ها مي خندم، در ناي جويباران زمزمه مي کنم باتو، من در روح طبيعت پنهانم باتو، من بودن را، زندگي را، شوق را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاک خداوندي را مي نوشم باتو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسکوت اين آسمان، در تنهايي اين بي کسي، غرقه ي فرياد و خروش و جمعيتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردي از خويشان من است و نسيم قاصدان بشارت گوي من اند و بوي باران، بوي پونه، بوي خاک، شاخه ها ي شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترين يادهاي من، شيرين ترين يادگارهاي من اند. بي تو، من رنگهاي اين سرزمين را بيگانه ميبينم بي تو، رنگهاي اين سرزمين مرا مي آزارند بي تو، آهوان اين صحرا گرگان هار من اند بي تو، کوه ها ديوان سياه و زشت خفته اند بي تو، زمين قبرستان پليد و غبار آلودي است که مرا در خو به کينه مي فشرد ابر، کفن سپيدي است که بر گور خاکي من گسترده اند و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند بي تو، دريا گرگي است که آهوي معصوم مرا مي بلعد بي تو، پرندگان اين سرزمين، سايه هاي وحشت اند و ابابيل بلايند بي تو، سپيده ي هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه اي است بي تو، نسيم هر لحظه رنج هاي خفته را در سرم بيدار مي کند بي تو، من با بهار مي ميرم بي تو، من در عطر ياس ها مي گريم بي تو، من در شيره ي هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهايي را که همچنان زنده خواهم ماند لمس مي کنم. بي تو، من با هر برگ پائيزي مي افتم بي تو، من در چنگ طبيعت تنها مي خشکم بي تو، من زندگي را، شوق را، بودن را، عشق را، زيبايي را، مهرباني پاک خداوندي را از ياد مي برم بي تو، من در خلوت اين صحرا، درغربت اين سرزمين، درسکوت اين آسمان، درتنهايي اين بي کسي، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نوميدي، راهب معبد خاموشي، سالک راه فراموشي ها، باغ پژمرده ي پامال زمستانم. درختان هر کدام خاطره ي رنجي، شبح هر صخره، ابليسي، ديوي، غولي، گنگ وپ رکينه فروخفته، کمين کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ي گريه در دل من، بوي پونه، پيک و پيغامي نه براي دل من، بوي خاک، تکرار دعوتي براي خفتن من ، شاخه هاي غبار گرفته، باد خزاني خورده، پوک ، همه تلخ ترين يادهاي من، تلخ ترين يادگارهاي من اند...

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif