۸.۰۶.۱۳۸۹

جملات عاشقانه

عاشقانه دستهایش را گرفتم. گرمای عجیبی در سینه جانم را می سوزاند.عطر عجیبی پراکنده بود. حالتی داشتم وصف ناپذیر. گویی توآسمون بودم. به من لبخند می زد و در انتظار جوابش بود. گویی هوش از سرم پریده بود. نبضشوتو دستام حس می کردم. حتم داشتم اون هم همینطوریه. حس می کردم، آسمان،زمین، و همه چیز مال منه . آتیشی تو دلم به پا بود. آتشی بالاتر از زمان و جسم.
تنها چیزی درونم را آزار می داد, شرم داشتم در چشماش نگاه کنم. لیاقتش را نداشتم. از بی ابرویی،گریه ام گرفت. من کجا و آسمان کجا؟
احساس کردم اون هم گریه می کنه. سرمو بلند کردم, بی اختیار دستمو روی صورتش گرفت و همون طور اشک می ریخت. درکش برایم مشکل بود. این من بودم که باید گریه می کردم
کاش بودند ستاره ها، تابه من حسودی می کردند

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif