۵.۲۸.۱۳۸۹
عشق بدون حسادت امکان پذیر است؟
من تو را همینگونه که هستی، دوست دارمزمانی که عاشق کسی هستید – حداقل فکر میکنید که عاشق کسی هستید - اگر به واقع عاشق باشید، پس حسادت غیرممکن است؛ یعنی اگر متوجه شوید که او نیز عاشق کس دیگری است، خوشحال میشوید. شما عاشق کسی هستید و او نیز با دیگری خوشبخت است و آن شخص هر آنچه شما برای خوشبخت کردن معشوقت میخواهی دارد. نباید احساس حسادت کنی، در عوض باید از شخصی که معشوقت را خوشبخت کرده است احساس تشکر و قدردانی داشته باشی. در این بین، رابطهی دوستانهی عمیقی را احساس خواهی کرد. اما این فقط در مورد عشق حقیقی صادق است – که به ندرت وجود دارد – آنچه به نام عشق وجود دارد، تنها یک تصور است. تو عاشق کسی هستی، یعنی بر او مالکیت داری. تو عاشق کسی هستی یعنی او نمیتواند عاشق دیگری باشد. اگر عاشق شود به تو توهین کرده است، او ثابت کرده که تو حقیرتری، که مردم بهتری وجود دارند، افراد دوستداشتنیتری از تو. این عمل نفس را جریحهدار میکند، به احساس مالکیت تو لطمه میزند و ایدهی انحصارگرایانهی تو را جریحهدار میکند. و اساسا این بزدلی است، چرا که سعی نمیکنی با صراحت با حقیقت روبهرو شوی. سوال این است: آیا تو عاشق کسی هستی؟ این سوال به معشوق تو که عاشق دیگری است مربوط نمیشود؛ تو به حد کافی برای روبرو شدن با این سوال شجاع نیستی. اگر عاشق کسی هستی، هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد. عشق اجازهی آزاد بودن میدهد و هرآنچه را که لذتبخش احساس میکند، انتخاب میکند.اگر عاشق کسی هستی، پس در زندگی خصوصیاش مداخله نکن. سعی نکن به موجودیتش تجاوز کنی. لازم نیست او بگوید کجا بوده و چرا شب دیر آمده است (این کار به هیچوجه درست نیست)، زندگی خودش است، هرجا برود، اگر زود یا دیر بیاید؛ تو او را آنگونه که هست دوست داری و هرگز سعی نمیکنی در زندگی خصوصیاش مداخله کنی، نامههایش را باز نمیکنی، جیبهایش را نمیگردی، یادداشتهای روزانه و شماره تلفنهایش را نمیخوانی، سعی نمیکنی مدرکی پیدا کنی، این کار بسیار زشت است. باید خودت با آن روبرو شوی، اگر با آن روبرو نشوی، بزدلی است و با پنهان کردن آن، حسادت قهرآمیز به وجود میآوری و در نتیجه کاملا فراموش میکنی که این فقط بر اثر بزدلی و ترس تو است. باید این مساله مشخص شود که آیا عشق تو به مردی که عاشقش هستی یک تصور است یا واقعیت. واقعیت هیچ مشکلی ندارد، تنها تصورات مشکل و دردسر ایجاد میکنند، چرا که سطحی و ظاهریاند. تصورات نمیتوانند به تو کمک کنند. هرچیز کوچکی بلافاصله دردسرساز میشود. نمیتوانم بپذیرم که اگر دو نفر به واقع عاشق هم هستند، بتوانند به هر دلیلی با هم جرّ و بحث کنند و بجنگند و یا اینکه آنها سعی کنند هر ایدهای را به هر دلیلی به یکدیگر تحمیل کرده و دیگری را از عملی منع کنند. نیاز اساسی عشق این است که بگویی «من او را همانگونه که هست میپذیرم.» عشق هرگز سعی ندارد بر طبق نظر شخصی، کسی را تغییر دهد. عاشق سعی نمیکند معشوق خود را تکهتکه سازد تا او را به سایز موردنظر خود درآورد- کاری که در همه جای دنیا صورت میگیرد- کسانی که فکر میکنند عاشق هستند، دائم اسباب آزار و اذیت یکدیگر را فراهم میکنند و سعی میکنند تصویری به وجود آورند که خود میخواهند. آنها دیگری را درست مثل یک عروسک میخواهند که ریسمان آن نیز باید در دست خودشان باشد. و دیگری نیز مشابه همین عمل را انجام میدهد، او نیز میخواهد ریسمان در دستان او باشد. در این لحظه، کشمکش، بدبختی و درد و رنج دامنهداری شروع میشود و فرد احساس فوقالعاده عجیبی دارد. چرا شعرا اینقدر چیزهای زیبا راجع به عشق نوشتهاند؟ چرا که به نظر میرسد هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد. عشق فقط در شعرها وجود دارد! واقعیت این است که اکثر شعرا هرگز عاشق نبودهاند. عشق آنها تصوری از عشق است، بنابراین اشعار زیبایی سرودهاند، رمانهای زیبایی نوشتهاند؛ شاید هم عاشق بودهاند اما به کلی شکست خوردهاند و از همین روی تنها برای تسلی دادن خودشان، قطب متضاد را در اشعار خود خلق کردهاند. به عنوان مثال، لئو تولستوی در تمام زندگیش از سوی همسرش شکنجه میشد، این عمل حتی تا روزهای آخر عمرش نیز ادامه داشت. آخرین روز، زنش او را به ستوه آورده بود و او نیز خانه را ترک کرد و به ایستگاه رفت و همان جا روی نیمکت مرد. او یک کنت بود و داراییهای بیاندازهای داشت، زمینهایی پهناور و هر چیز دیگری، اما او همانند افراد فقیر زندگی میکرد. زن کنترل همهچیز را در دست داشت. او هرگز به مرد اجازه نمیداد حتی یک دوست - حتی دوست مرد- داشته باشد. او آنقدر حسود بود که اجازه نمیداد تولستوی جلوی او چیزی بخواند یا بنویسد. او باید برای نوشتن به باغ یا مزرعه میرفت؛ همهی نوشتههایش را بیرون از خانه انجام داده بود. حسادت او اینگونه بود: «وقتی من اینجا هستم تو مشغول نوشتن رمانت هستی، این توهین به من است!» و همین مرد چنین کتابها و چیزهای زیبایی راجع به عشق نوشته است. این تاوان عشق است. او در زندگیش عشق را از دست داده است. او در رمانهایش از آن میگوید، در رمانهایش امیالی را خلق میکند که میخواسته در زندگیش باشد، فقط برای فراموش کردن زندگیش و زشتی آن. بنابراین حتی شعرا نیز هرگز عاشق نبودهاند، هرگز درد و رنج آن را نچشیدهاند، یا اگر هم عاشق بودهاند، درد و رنج را چشیدهاند و خواستهاند به سرور و خوشی برسند، بنابراین در اشعارشان سرور و خوشی را پیدا خواهید کرد. فقط کافی است با حقیقت روبرو شوید، یا عاشق مردی هستی یا نه؛ اگر عاشق هستی، پس دیگر هیچ شرطی برای وضع کردن وجود ندارد.اگر عاشق نیستی، پس تو که هستی که شرط میگذاری؟ هر دو راه مشخص است. اگر عاشقی، هیچ بحثی برای شرطگذاری وجود ندارد. او را همانگونه که هست دوست داری. اگر عاشق او نیستی، پس باز هم مشکلی نیست، او هیچکس تو نیست؛ هیچ جر و بحثی برای شرطگذاری وجود ندارد. او میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد. تنها باید با احساسات طرف مقابل به روشی بسیار صادقانه و بیریا روبرو شوید؛ این رویارویی درست و بیپرده بلافاصله راه را به شما نشان میدهد.زندگی مشکل نیست، ما آن را مشکل میکنیم چرا که ترسو و بزدلیم. آنچه را که وجود دارد نمیبینیم. همیشه روبرو شدن با واقعیت آسان است، شما را معصوم میکند و پیچیدگیهای غیرضروری را به وجود نمیآورد. در غیر این صورت، فرد میخواهد در تصورات زندگی کند – من عاشق هستم و حاضرم برای معشوقم بمیرم- شما حتی حاضر نیستید برای یک لحظه دیگری را خوشبخت ببینید، چگونه فکر میکنید که میتوانید برای او بمیرید؟! سعی کنید به واقع ببینید که چه چیزی در شما برای دیگری وجود دارد، در این صورت حسادت ناپدید میشود. در بیشتر موارد با وجود حسادت، عشقتان نیز ناپدید میشود. اما چه بهتر که اینگونه است، زیرا عشقی مملو از حسادت، دیگر عشق نیست. اگر حسادت ناپدید شود و عشق هنوز مانده باشد، پس شما چیزی خالص و ناب در زندگیتان دارید که ارزش داشتن را دارد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر