۶.۰۷.۱۳۸۹

جاده ی ناپیموده

دو ره در جنگل زردی ز یکدیگر جدا گشتندو صد افسوسمن قادر نبودم طی کنم آن هر دو را با همو من یک رهگذر بودممسافرخسته و تنهاکه بر جا ایستادم باز ساعت‌هانگه کردمبه راهی از دوراه سبز پابرجاو تا جایی که می‌شددیدمش آریکه پنهان شد میان سبزه‌هاآنگه به ناچاریسپس راه دگر را من نگه کردمکه پوشیده لباس سبز بر تنعابران را سوی خود هر دم فرامی‌خواندز بس طی کرده آن را عابرانفرسوده همچون راه دیگر شد گیاهانشو رنگ صبحدم بر چهره‌ی آن هر دو راه سبزیکسان بود.و در آن بی‌رهرونشان از هیچ گامی روی برگی نیستمی‌دیدم،و روز بعد آهنگ صدای گام‌هایمدر دل آن راه می‌پیچیدو دانستم که راه اندر پی راه استآیا راه را منزلگه مقصود و پایان بود؟و تردیدم برای بازگشتن همچو طبلیدم به دم می‌کوفتدر اعماق قلب ناتوان منو در اعماق جان منو می‌پرسیدم از خود:هیچ می‌باید که برگردم؟و حالا بر فراز سال‌ها رفته با اندوه می‌گویم:دو ره در جنگل دوری ز یکدیگر جدا گشتند ومن آن راه تنها را گزیدم راه تنها راکه گویی بکر بود و قهر با مردمبلی خلوتگه مردان شیدا را

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif