۶.۰۷.۱۳۸۹

اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به دست حضرت هابیل٬
از همان روزی که فرزندان "آدم"٬
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مُرد!
گرچه "آدم" زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون٬دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود.

بعد٬دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب٬
گشت و گشت٬
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت.
ای دریغ٬
آدمیت برنگشت!

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی٬پاکی٬مروت٬ابلهی ست!
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست٬
قرنِ "موسی چومبه"هاست!

روزگار مرگ انسانیت است:
من٬که از پژمردن یک شاخه گل٬
از نگاه ساکت یک کودک بیمار٬
از فغان یک قناری در قفس٬
از غم یک مرد در زنجیر ــحتی قاتلی بر دارــ
اشک در چشمان و بغضم در گلوست.
وندرین ایام٬زهرم در پیاله٬اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست.
وای!جنگل را بیابان می کنند.
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن:مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور٬
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور٬
صحبت از مرگِ محبت٬مرگ عشق٬
گفتگو از مرگ انسانیت است!

فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif