از باران، باريدن را آموختم از بغض نباريدن را، از اشک چکيدن را، از شعر جوشيدن را، از چشم گريستن را، از عمر هستن و نيستن را، و از همه ي شما در تمام عمر با عشق زيستن را، پس ... بياييد همه با هم بلند فرياد کشيم و بخوانيم. تا قله ي بلند عشق پرواز خواهيم کرد
من خدا را دارم، کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت
سفری بی همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض،
سازکم با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی،
تو بگو از ته دل،
من خدا را دارم
من و سازم چندیست که فقط با اوییم.
قاصدک غم دارم،
غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،
همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند
مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست . .
. .هرگز دستي را نگير وقتي قصد شکستن قلبش رو داري... هرگز نگو براي هميشه وقتي ميدوني جدا ميشي...هرگز نگو دوست داري اگر حقيقتا به آن اهميت نميدي... درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد...هرگز به چشماني نگاه نکن وقتي قصد دروغ گفتن داري...هرگز سلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي در پيشه... به کسي نگو تنها اوست وقتي در فکرت به ديگري فکر ميکني... قلبي را قفل نکن وقتي کليدش رو نداري... کسي رو که دوست داري به اين آسوني ها از دست نده,شايد هيچوقت کسي رو به اون اندازه دوست نداشته باشي. یکی بود یکی نبودزیر این سقف کبودیه غریب آشنادل و جانمو ربودگل یاس مهربون اینجوری نگام نکن . .
۶.۰۷.۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر