شب به هم درشکند زلف چلیپائی را | صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را | |
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی | موسی دل طلب و سینهی سینائی را | |
گر به آئینهی سیماب سحر رشک بری | اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را | |
رنگ ریا زدهام بر افق دیده و دل | تا تماشا کنم آن شاهد ریائی را | |
از نسیم سحر آموختم و شعلهی شمع | رسم شوریدگی و شیوهی شیدائی را | |
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق | قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را | |
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن | که به دل آب کند شکر گویائی را | |
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی | بار پیری شکند پشت شکیبائی را | |
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل | شمع بزم چمنند انجمن آرائی را | |
صبح سرمیکشد از پشت درختان خورشید | تا تماشا کند این بزم تماشائی را | |
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی | شهریارا قرق عزلت و تنهائی را | |
۷.۱۱.۱۳۸۹
طور تجلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر