این نوشته که در ادامه می آید ترجمه ای است از (Why Spinoza?) بقلم (Richard Mason) که در شماره 35 نشریه دگراندیش (Philosophy Now) بتاریخ مارس 2002 در ایالات متحده آمریکا بچاپ رسیده است.
اسپینوزا و کانت از جمله فلاسفه ای هستند که قلمشان مزید بر موضوع از دشواری خاصی برخوردار است. شاید بیشتر از هر فیلسوف دیگری بازخوانی اندیشه هایشان نیاز به تبحر داشته باشد. نتیجه آنکه متاسفانه حتی در میان دانشجویان فلسفه یک نوع عقبگرد استراتژیک نسبت به این دو ابراندیشمند دیده می شود. همچنین در میان متون فلسفی نیز به سختی میتوان نوشته ای در مورد این دو یافت که مفاهیم را اندکی ساده تر بیان کرده باشد. نویسنده این مقاله نیز خود بر سختی امر در مورد اسپینوزا اشاره کرده است و بر همین مبنا تا آنجا که توانسته با استفاده از سبک تفکر شخصی به بیان ادله ای برای دفاع از اسپینوزا پرداخته است.
اسپینوزا در آمستردام به سال 1632 از والدینی یهودی دیده به جهان گشود. در دوران جوانی بخاطر نگرش غیر مرسوم به مذهب از جمع یهودیان طرد میگردد و تا آخر عمر را با مزد ناچیز تدریس و فروش عدسی های دست سازش امورات میگذراند. کرسی استادی دانشگاه و مقرری لویی چهاردهم را بخاطر از دست ندادن آزادی رد میکند. و در چهل و چهار سالگی بخاطر ابتلا به سل بار سفر از جهان می بندد.
در ترجمه این مقاله دو هدف را دنبال کرده ام. یکی آنکه آنانی که سر و سرّی در فلسفه دارند و فلسفه اسپینوزا را بارها از زوایای مختلف مورد بررسی قرار داده اند، و شاید شبهاتی در ذهنشان جای گرفته؛ این اندک برایشان مجالی باشد به بررسی دوباره دیدگاه های او بپردازند که بگمانم میتواند راهگشای موثری واقع شود. دیگر آنکه آنان که حرفه شان غیر از فلسفه ورزی است و کمتر بدان پرداخته اند اما علاقمند یافتن هرچه بیشتر هستند، از این نوشته بتوانند با الفبای اسپینوزا آشنا گشته به سمت خواندن نوشته های خودش همت گمارند. دکتر ریچارد ماسون استاد کالج ولفسون و استادیار دانشگاه کمبریج، تخصصشان اسپینوزا است و پیشنهاد میکنم هر آنچه از ایشان در اینباره یافتید بخوانید. کتاب (The God of Spinoza) بقلم ایشان و چاپ دانشگاه کمبریج از جمله متونی است که دانشجویان فلسفه اسپینوزا را از سردرگمی رهایی می بخشد. (Samuel Shirley) به همکاری انتشارات کتب جیبی (Hackett) با ترجمه نوین انگلیسی که از دشواری سخن کاسته، مجموعه آثار اصلی اسپینوزا را چاپ کرده است که برای دوران ما میتواند بسیار کارگشا باشد. مقدمه ای کوتاه برای تازه واردها تحت عنوان اسپینوزا توسط (Roger Scruton) و انتشارات (Phoenix) در دسترس میباشد. در این مورد میتوان از مقدمه ای گسترده تر و با فصاحت در کلام تحت عنوان (Routledge Guide to Spinoza and the Ethics) نوشته (Genevieve Lloyd) نام برد. البته اسپینوزای قلم (Stuart Hampshire) چاپ انتشارات معروف (Penguin) همچنان در رده پرخواننده ترین ها است. امید است که جملگی مورد پسند فلاسفه ایرانی واقع شوند.
چرا اسپینوزا میخوانیم؟ تصور میکنیم که او یکی از بزرگترین فلاسفه است، اینطور نیست؟ مطمیناً او قسمتی از یک برنامه متعارف دانشگاهی است و دانشجویان علاقه به طفره رفتن از نوشته هایش دارند. اگر شما امتحانی داشته باشید از تاریخ فلسفه و در مورد دکارت، اسپینوزا، لایبنیز، لاک، برکلی و هیوم؛ آنوقت اسپینوزا همانی خواهد بود که کمتر میخوانید. در مقایسات سطحی، ارتباط اسپینوزا با مابقی بسیار بحث برانگیز است. پس از او فیلسوفی ادامه دهنده راه او نیست و بجز بر تعداد محدودی از طرفداران، هیچ تاثیر آنی از فلسفه او گذاشته نشد. بدتر از همه اینها، فلسفه او بسیار سخت است (و احتمال دارد تصحیح کننده ورقه شما از او کم بداند و این هم از همه بدتر: یعنی یک ریسک). شگفتی قرن هفدهم در ریاضیات بعنوان یک روش تفکر عقلانی در "اخلاقیات"[1] اسپینوزا به اوج زننده خود دست میابد. این تلاش اصلی اسپینوزا متشکل از یک روش هندسی با تعاریف، بیان قواعد کلی، نمایش رهیافتها و گزاره های متسلسل می باشد. به نظر می رسد که نسبت به ذایقه امروز، ابتدا و انتهای این کتاب در دو قطب مخالف هم واقع شده باشند. او با یک دستکاری خشک در عبارات کلیدی علت[2]، نهاد[3] و ماده[4] گفتارش را آغاز میکند و با جاودانگی بخشی از تفکر، و عشق برکت آفرین و عقلانی به خدا نتیجه گیری را به پایان می رساند.
خوب، پس چرا نگرانی؟ یک دلیل خوب برای دور ریختن ترس از فلسفه او این است که اسپینوزا با هر فیلسوف دیگری در سبک تحلیلی[5] متفاوت است و این تعجب برانگیز نیست. دو تن از اولین فلاسفه تحلیلی و تاثیرگذار؛ بردلی[6] و مک تگارت[7] از اسپینوزا – ونه هگل – به عنوان پیشوای اصولی و عقلانی خود نام برده اند. این نمی تواند فقط یک پیشامد باشد که بسیاری از عقاید فلاسفه تحلیلی نشأت از عکس عقاید اسپینوزا گرفته است؛ بعنوان مثال، این باور که می بایست مابین «فلسفه» و «یک فلسفه» تفاوت گذاشت. ارایه نگرشی قاعده مند و جامع به جهان و همچنین جایگاه ما در آن، بسیار جاه طلبانه و یا فقط غیرممکن به نظر رسیده است. نقش فلاسفه فقط به حل مشکلات فلسفی تقلیل یافته که یا توسط فلاسفه پیشین پدید آمده و یا بخاطر تفکرات اشتباهی راجع به خدا، آزادی و ابدیت عمومیت یافته است. از این رو صلاحیت ویژه فیلسوفان به، تفکر مستقیم با کمک گرفتن از منطق تبدیل گشته است. در نقطه مقابل، «یک فلسفه» ممکن بوده تلاشی باشد برای ارایه پیشنهاد چگونه زندگی کردن با نظریات جامع و بنیادین در مورد چگونگی فعلیت وجود. از زمان سرکوب تفکرات هلنیکی رواقیان[8]، اپیکورینها[9] و شکگرایان[10] توسط امپراتور مسیحی جاستینین[11] در 529 میلادی، دعاوی اینگونه بنظر عبث و بیهوده آمده است.
[با تمامی این توضیحات اما][i] اسپینوزا «یک فلسفه» ارایه می دهد: اتحاد یکپارچه "خدا، یا طبیعت"، همبستگی مابین ذهن و بدن، و پیشروی بسمت سعادت ولو اینکه قسمتی از تمامیت جاودانگی باشد. شناخت داستان کلی از شناخت رموز بیشمار نتیجه میگردد. با درک مستقیم از جایگاهمان در طبیعت است که بخشی از آن میشویم و به تجربه جاودانگی میپردازیم.
موردی که این تفکر را جذاب میکند آمیزش «یک فلسفه» با ادله دشوار و مفصل فلسفی است. والاترین ارزشهای عقلانی اسپینوزا در ثبات و شیوایی تفکر اوست که به ندرت از او متفکری رمزآلود می سازد. عبارت "ما هرچه بیشتر به درک مقولات مخصوص نایل شویم، بیشتر میتوانیم خدا را درک کنیم." می تواند به شیوه هاای مختلفی بیان گردد. یک تعبیر این است که مسیر آگاهی از میان تامل گیج در تمامیت هستی نمیگذرد، بلکه بواسطه تحقیق علمی محقق میگردد. "روش ما برای دریافت مقولات از هر نوع باید ... یگانه و یکسان باشد؛ برای مثال، توسط قوانین جهانی و اصول طبیعت صورت پذیرد."
نمای کلان [فلسفه اسپینوزا] بگونه فریب انگیزی واضح است و اما جزییاتی که آن را می سازند تعجب برانگیزند. در اینجا به سه مثال اشاره میکنم: [1] عقلگرایی آشکار اسپینوزا، [2] فقدان اضطرابش درباره مقوله آگاهی و [3] جبرگرایی او. در تمامی این سه رده پایی از تعصب مذهبی به چشم میخورد. آیا او در قدرت تفکر دچار یک اعتماد بی پایه نبود؟ آیا این دلیلی است برای قرار گرفتن او در لیست درسی بعنوان عقل گراها مابین دکارت و لایبنیز؟ بررسی عنصر آگاهی را در قسمت دوم [کتاب] اخلاقیات به پس از رسیدگی به "خدا، یا طبیعت" در قسمت نخست، موکول میکند. پس آیا این به مثابه نادیده گرفتن تهدید تردید که دکارت گوشزد کرده بود، نیست؟ آیا اعلام نکرد که "چیزی در طبیعت پیشامد نیست"؟
[اولاً: هیوم را با اسپینوزا مقایسه کنید.] کسی از دیوید هیوم تصور یک عقلگرا را ندارد. او نوشته است که "چنین است و می بایست که چنین نیز باشد که عقل برده عواطف است." نظر اسپینوزا چنین بود که "آدمی ضرورتاً همیشه مطیع احساسات مثبت است ... او دستور عام طبیعت را دنبال میکند، از آن اطاعت میکند و تا جایی که نهاد اشیاء طلب میکنند خودش را با آنان وفق میدهد." پروژه رواقی هدایت عواطف توسط عقل هیچوقت عملی نگشت و نخواهد شد. هیوم استدلال میکرد که عقل هیچگاه نمی تواند در جهان فیزیکی وقوع اتفاقی را پیش بینی کند. اسپینوزا، هفتاد سال قبل از او با این نظر موافق بود. [اسپینوزا می نویسد] "ما بطور مسلم هیچ اطلاعی از هماهنگی عملی و بستگی اشیاء به یکدیگر نداریم – بدین معنی که، از مسیری که همه چیز در آن نظم میگیرد و ارتباطات منسجمی شکل میگیرند ناآگاهیم." پس "برای عملی شدن اهداف بهتر است، همچنین، ضروری است که وقوع هر چیز را یک تصادف تصور کنیم." و بدین طریق پیشگویی میکند که: ما نمی توانیم از روی موجودیت فعلی هر یک از اشیاء نتیجه بگیریم "که در آینده نیز موجود خواهند بود یا نه و یا اینکه در گذشته وجود داشته اند یا خیر."
دوماً: این حقیقت دارد که اسپینوزا خود را از تهدید شک آنگونه که دکارت در "اولین تعمق"[12] اشاره میکند، رها میسازد. دکارت به همه چیز شک داشت و نتیجتاً آنکه سعی کرد تا که تمامی آگاهیش را بر اساس تنها موردی که در آن به جدیت نسبی رسیده بود بنیان گذارد: تفکر شخصی. "من فکر میکنم، پس هستم." در باور اسپینوزا [اما] تفکر، شخص و آگاهی از خویشتن بنیاد تفکر را تشکیل نمی دادند. و هیچ دسته بندی بین آگاهی حتمی ذهن و اطمینان از موجودیت یک "جهان خارجی" وجود نداشت. کناره گیری اسپینوزا از نحوه تقسیم بندی و نگرش دکارتی، او را تا زمان فرگه[13] در قرن نوزدهم (و اگر موافق باشید، تا هایدگر در قرن بیستم) از شالوده تفکر انسان غربی دور نگاه داشت. و [دوری از تفکرات اسپینوزا] بر اساس نوعی از تعصب یا جهل صورت نگرفت [نیاز زمانه چنین میطلبید]. برای او خویشتن شکاک و منزوی فقط یک وانمود بود. می توان تصوراتی را بال و پر داد – حتی میتوان داستانها نقل کرد – اما اینها نمی توانند احتمالات جدی محسوب شوند. [اینچنین است که اسپینوزا نتیجه میگیرد] نسبت ذهن آدمی با مابقی واقعیات، زمانی میتواند مورد بحث و بررسی قرار گیرد که ما قادر به درک مابقی واقعیات باشیم و نه قبل از آن.
سوماً، اسپینوزا یک جبرگرا بود. به چه معنی؟ برای او، ضرورت نه مقوله ای درون دایره منطق، که منطبق با حقیقت بود. هر چیزی می بایست دلیل و برهانی داشته باشد و برای آگاه شدن به چیزی می بایست از ادله آن باخبر بود. هیچ چیز بدون دلیل قابل فهمیدن نمی باشد. تمامی شبکه های علّی و توجیهی می بایست همبسته باشند چرا که انقطاع آنان باعث بروز مشکل عدم درک صحیح می گردد. "مقولاتی که هیچگونه ارتباطی با هم ندارند و دارای مشترکات نیستند، نمی توانند توسط یکدیگر شناخته شوند." عدم درک [طبیعت] و ناسازگاری [شناختها] قادر به باز کردن گره ای نمی باشند. بنابراین، جبرگرایی اسپینوزا منجر به یک رد و انکار [در اختیار] و هموار شدن مسیر پذیرش رمز و رازها گردید.
نظرات سیاسی و مذهبی اسپینوزا برای زمان خودش افراطی بودند. اشاره کرده است که در امر سیاست نه به ستایش کسی می پردازد و نه به تکفیر کردن آن، بلکه در جهت فهمیدن این مقوله قدم بر میدارد. همانگونه که کسی اگر بخواهد با هواشناسی آشنا شود، عمل میکند. در مورد مذهب او به یک تقسیم بندی قاطع دست میزند. مجموعه ایده ها و نظریات درباره طبیعت [یا خدا] و انسانیت را در یک گروه و تمرینات، رفتارها و رسم و رسومات دینی را در گروه دیگری قرار میدهد. در رابطه با مسایل گروه اول فرد میتواند مادامی که حقایق نخستینش نقض نشده باشند به هر آنچیز که میخواهد باور داشته باشد: یک شرط مخفی و ویران کننده [مذاهب اجباری] که میتواند بطور موثری قلمرو بررسی تمامی مسایل را به علم بسپارد. در مورد گروه دوم اما نظر اسپینوزا بر صحه گذاشتن بر خواسته های تاریخی و اجتماعی است با این اشاره که موارد گروه دوم ربطی با حقیقت پیدا نمی کنند و فقط یک خواست اجتماعی اند.
گاهاً از اسپینوزا بعنوان یکی از بنیانگذاران تفکر سیاست لیبرال و پیشرو عصر روشنفکری یاد می شود. حقیقتاً طبق نظر جاناتان اسراییل[14] که در کتابش روشنفکری افراطی[15] بیان داشته، والا بودن جایگاه اسپینوزا
در تاریخ سیر حرکت عقلانیت بخاطر دوباره بازبینی افکارش در سده اخیر بوده است. نظرات او در باب آزادیهای سیاسی و مذهبی در دهه هفتاد قرن هفدهم هم اکنون نیز توسط نظرات مشابه عبدالکریم سروش[ii] انعکاس یافته اند که اخیراً برایش در ایران دردسر آفرین بوده اند. در واقعیت، در مورد اسپینوزا نمی توان به یک تقسیم بندی ساده اکتفا نمود. او در هر موردی میگوید؛ که هیچ چیز را نمی بایست فقط بوسیله تقسیم بندی ها شناخت – "بشر حیوانی عقلانی است" و پاره ای از دیوان سالاری موجود است و نه خودش یک توجیه. طبق رای او ما می بایست همواره بر دلایل و یا ریشه های عقلانی استناد کنیم. در مورد اسپینوزا یک تصویر غنی اما گیج کننده باقی مانده است. نحوه زندگیش و زمانی که در آن میزیسته باعث ارایه چنین تصویری است. پیش زمینه های زندگی و تعلیمات یهودی، اثرات مذهب و سیاست هلندی و فلسفه دکارتی و علوم طبیعی جدیده بر اندیشه اسپینوزا اثر گذاشته اند. [شاید بدین علت باشد که] برخی از مفسران او را شخصیتی گوشه گیر و رومانتیک و منحصر به فرد معرفی کرده اند. در حقیقت، اسپینوزا در تقاطع بسیاری از پیشینه های تاریخی و سنتها واقع شد و انسان گرایی او دقیقاً محصول تعادلی است که از میان بایدها و نبایدهایش از این دو [تاریخ و سنتها] پدید آمدند. و این موضوع از او اندیشمندی منحصر به فرد می سازد. او خود را وارد بسیاری از جریانات متفاوت استدلالی زمان کرد و روا نیست که بدین دلیل او را اندیشمند یک عقلانیت غریب نام نهاد.
اگر ما در دوران پس از دکارت به سر میبریم، پس زمان خوبی برای مطرح کردن اسپینوزا است. کسی که شاید بهتر از هر کس دیگری دکارت را فهمید. انجمن فکری پیرو اسپینوزا در فرانسه غوغایی برپا کرده است. از چند سال گذشته نیز توجه به اسپینوزا در دانشگاه ها افزایش یافته است. انجمن آمریکای شمالی اسپینوزا هم در دهمین سالگردش گسترده تر می شود. در بریتانیا اما ... بهتر است که تلاشی را آغاز کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر