تو فامیل مون یه زن و شوهر داریم تقریبا نزدیک 4 سال و خورده ایه که ازدواج کردن. خانم دقیقا همسن منه (با حدود یک ماه اختلاف سنی) آقا دو سال از من بزرگتره. یعنی وقتی ازدواج کردن یه عروس 21 ساله بوده و یه داماد 23 ساله. که تازه حدود 2 سال به بهانه های مختلف نامزدی شون طول کشید. یعنی وقتی که خودشون تصمیم گرفتن ازدواج کنن خانم 19 سالش بود، آقا 21 سال. هر دو طرف با ما نسبت فامیلی دارن. دخترخاله پسرخاله اند. قضیه به شدت عشق و عاشقی و این حرفا بوده؛ از نمیدونم چند سال قبل از نامزدی شون اینا بهم علاقه مند بودن و دور از چشم خانواده هاشون باهم انواع و اقسام ارتباطات - از تلفن گرفته تا چت وایمیل و sms و ... - داشتتن؛ تا بالاخره آقای داماد در سن 19-20 سالگی رسما به خانواده ش اعلام میکنه که من دخترخاله م رو میخوام. هر دوتا خانواده به شدت با این وصلت مخالف بودن. بخصوص خانواده داماد. دیدید مادرها کلا عشق شون اینه که بچه خواهرشون رو بگیرن واسه پسرشون؟ مادر داماد یکی از مخالفین سرسخت این ازدواج بود. اصلا دلیل اینکه نامزدی شون هم اینقدر طول کشید همین بود. خانواده ها بودن که هی عروسی رو عقب می انداختن؛ اگه به خودشون بود که یه هفته بعد از نامزدی ازدواج میکردن.
این که چطور خانواده هاشون رو راضی به این ازدواج کردن بماند. این هم بماند که شب عقدشون اختلاف بین دو خانواده نزدیک بود کار دستشون بده و تو مراسم داشت یه دعوای اساسی میشد که یه جوری جلوش گرفته شد. خانواده داماد اینجا زندگی میکنن، خانواده عروس یه شهر دیگه. آقای داماد برای اینکه زودتر به دختر مورد علاقه ش برسه و برای اینکه وقتی میره خواستگاری کسی بهانه ای برای گیر دادن بهش نداشته باشه در 19 سالگی همزمان با دانشگاهش رفت سر کار پیش عموش. طبعا عروس خانم هم وقتی که ازدواج کرد از خانواده ش جدا شد و اومد اینجا. پدر داماد هم براشون یه خونه خرید که فکر اجاره خونه و این حرفا نباشن. تو همچین شرایطی زندگی شون رو شروع کردن.
چهار سال و خورده ای از ازدواج شون گذشت. الآن کم کم داره یه مشکلاتی تو زندگی شون رو میشه که من شخصا فکرش رو هم نمیکردم. اختلاف نظرها، اختلاف دیدگاه ها، اختلاف عقاید، تفاوت طرز فکر و سطح فرهنگ و هزارتا چیز دیگه... الآن بیشتر از یک ماه و نیمه که عروس خانم گذاشته رفته پیش پدر و مادرش. اول به بهانه اینکه دلش براشون تنگ شده و میخواد بره دیدن شون. وقتی از خانواده داماد سراغ عروس شون رو میگیریم میگن «از قبل از ازدواجش یه سری کلاس میرفته اونجا، حالا مونده تا تمام شون کنه و امتحاناش رو بده بعد بیاد» بعد از این ور و اون ور خبر میرسه که گفته «من دیگه برنمیگردم اونجا تا تکلیفم مشخص بشه» شب نیمه شعبان؛ عروسی پسرعموی عروس بود اونجا. داماد نرفت. اتفاقا تو مراسم جشن ما هم شرکت کرد. اون اینجا، عروسش اونجا...
فکر میکنم چطور ممکنه یه زن دلش طاقت بیاره یک ماه و نیم خونه و زندگی و شوهرش رو ول کنه به امان خدا؟ اونم شوهری که این همه ادعای عاشقی ش رو داشته و اصلا براش مهم نبوده کجا و چطور، فقط میخواسته که با اون زندگی کنه. فکر میکنم، اگه من بودم، هرچقدر هم که با همسرم اختلاف میداشتم میتونستم همچین کاری بکنم؟ نه... فکر میکنم دلم طاقت می آورد که بدون اون پاشم برم عروسی؟ میتونستم این همه وقت ازش بیخبر بمونم؟ میتونستم هرکجا میشینم و پامیشم بگم تا تکلیفم مشخص نشده برنمیگردم؟ نه... نه... نه...
هیچ دوتا آدمی مثل هم نیستن. همه زن و شوهرها باهم اختلاف دارن. اما رابطه یه حرمتی داره. اختلاف بین من و همسرم رو دلیلی نداره همه عالم و آدم بفهمن. بچه که نیستیم، دوتا آدم عاقل؛ مثل دوتا دوست میشینیم حرف میزنیم مشکل مون رو حل میکنیم باهم. نتونستیم از پدر و مادرهامون کمک میگیریم. چطوری یه زن میتونه بره بشینه همه جای دنیا و ریز و درشت زندگی ش رو برای همه تعریف کنه و تاکید کنه من دیگه برنمیگردم تا تکلیفم مشخص شه؟!!!
ادعا نمیکنم آدم فهمیده ای م. اما از همیشه معتقد بودم ازدواج کردن (شاید مثل هرکار دیگه ای؛ و مهمتر از هرکاری دیگه ای) یه شعوری داره. صرف اینکه یکی بیست و چند سالشه دلیل بر آماده بودن برای ازدواج نیست. یکی توی 16 سالگی به این فهم و شعور میرسه، یکی هم 50 سالش میشه هنوز اون شعور لازم رو نداره. انتخاب عاشقانه با چشمای بسته، هرچقدر هم که طرف نزدیک باشه به آدم، نتیجه ش میشه از بین رفتن دوتا زندگی، دوتا آینده، دوتا آدم. جوری که شاید دیگه هیچوقت نشه درستش کرد...
توضیح نوشت برای امثال «آ د م ..» :
من اصلا قصد ندارم کسی رو متهم کنم. توی هر دعوا و هر بگومگویی هر دو طرف مقصرند. حالا یکی کمتر، یکی بیشتر. اما هیچکس مطلقا بی تقصیر نیست. من نمیگم مقصر خانمه و آقا هیچ گناهی نداره. این آقا هم اگه توی اون سن کم انقدر برای ازدواج اصرار نمیکرد، اگه وقتی این همه مخالفت خانواده ش رو میدید یکم بیشتر روی تصمیم ش فکر میکرد. اگر صبر میکرد چند سال بگذره تا هم خودش بزرگتر بشه و هم بتونه منطقی تر تصمیم بگیره الآن زندگی شون به اینجا نمیرسید. به نظر من هیچکدوم از مشکلات زندگی دلیل موجهی نیستن برای اینکه یه پسر جوان 27 ساله - شوخی یا جدی - بگه اگه تو قبرستون جایی زیر خاک سراغ داری من همین الآن به سر میرم. کدوم زن و شوهری اند که اختلاف نظر نداشته باشن؟ کدوم زندگی ایه که مشکل نداشته باشه؟ کسی برنده ست که بتونه با مشکلات کنار بیاد و اونا رو حل کنه. یه انتخاب درست و موفق، یعنی انتخاب کسی که اختلاف نظر و اختلاف عقیده تو با اون در کمترین سطح ممکن باشه. کسی که لااقل توی مسائل ریشه ای و اساسی زندگی باهم تفاهم داشته باشید. و وقتی کسی عاشق میشه، عموما عقل و منطق درست و حسابی برای فکر کردن به این جور مسائل رو نداره.
ساده ست، من نمیتونم از جایگاه آقا به قضیه نگاه کنم؛ چون من یه زنم. من فکر میکنم اگر خدای نکرده روزی زندگی من دچار همچین بحرانی بشه من چکار خواهم کرد. آیا منم همین کاری رو میکنم که این خانم انجام داد؟ مطمئنا نه. چون من برای زندگی م؛ همسرم، و رابطه مابین مون خیلی ارزش و احترام قائلم.
بعد نوشت : یعنی من انقدر گنگ مینویسم که بعد از یه توضیح نوشت به این طول و درازی بازم بعضی ها اصل حرف منو متوجه نمیشن؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر