که زود گفتنشان کم دردتر از دیر گفتنشان نیست.
همینکه بتوانی دردت را بگویی احساس خوشبختی می کنی و اگر نتوانی، آن را،
تبدیل به رنجی می کنی که روزی تورا به زانو در می آورد و عاقبت کلکت را می کَنَد
مگر آنکه پیش از آن به چیز بزرگتری ایمان بیاوری و من در زندگی بزرگتر از خاطراتم ندارم
پس بگذار به آنها ایمان بیاورم.
یادت هست آن روز در آن هوای سرد کنار پنجره ایستاده بودم و چرخش برگها را در باد تماشا می کردم
و تو آنجا کنار تخت دراز کشیده، به سقف اتاق زُل زده بودی و
می گفتی دلت می خواهد دنیا را از توی چشمهای من ببینی من هم صحنه های آن سوی پنچره را برایت
تعریف می کردم و تو گوش می دادی و می دیدی .
یادت هست برای آن برگ خشک کوچکی که در میان باد سرگردان شده بود
چقدر نگران بودی و آنقدر راجعبش سؤال کردی که دیگر کلافه شدم و از شدت حسادت انگشتم را
روی میله یخ زده کنار پنچره چسباندم چون می دانستم آنقدر دوستم داری که نگران می شوی مبادا سردم
بشود و حال آنکه من هیچ سوزی در نوک انگشتم احساس نمی کردم ولی تو آنجا کنار تخت انگشتت
ازشدت سرما یخ زده بود ، آنقدر یخ زده بود که دندانهایت رو هم کیپ شده بود و قادر نبودی آنها را روی
هم بلغزانی و به من بگویی که مواظب خودم باشم تا سرما نخورم . یادت هست؟
من بخاطر تو بخاطر این که از سرما یخ نزنی ، نمیری انگشتم را از روی میله برداشتم ، والا خودم که
هیچ سردم نبود.
یادت هست وقتی به تو گفتم آن رنگی که به ناخن هایت زده ای حالت زشتی پیدا کرده
و تو بلافاصله تیغ را بر داشتی و روی ناخن هایت را چنان تراشیدی که آنها را زخم کردی
طوری که ریزش خون مجالت نمی داد و من هیچکدام از آن زخم ها را نمی دیدم .یادت هست؟
یادت هست آن روز هیچ یک از حالتهای مویت رانپسندیدم و تو همۀ آن موهای بلندت را از ته زدی و
وقتی دیدی من باز نمی بینم دستم را گرفتی روی سر کچلت گذاشتی و چنان با شدت آن را روی تیغ تیغ
موهایت مالیدی تا من چیزی از این اتفاق را بفهمم و حال آنکه من اصلاً نمی فهمیدم، یادت هست؟
یادت هست با آنکه همه چیزت را به من بخشیده بودی ولی باز اصرار می کردی همۀ آن هیچ چیزی را
که دیگر نداشتی به من بدهی و من سر اینکه هیچ چیز، خیلی کم است چقدر تحقیرت کردم، یادت هست؟
یادت هست آن روز کنار تخت بالای سرت نشستم وگفتم که دیگر بخش فهم احساس در مغزم کار نمی کند
و جریان عصبی یا در زیر پوستم می میرد و یا اگر هم به مغز می رود آنجا هیچ معنایی پیدا نمی کند
طوریکه وقتی لبهایم را روی پوستت می مالم انگار که نمی مالم انگار هیچ احساسی از این واقعه
در من رخ نمی دهد. یادهست معصومانه در چشمانم خیره شدی و گفتی که هیچکدام ازاین حرفها را
نمی فهمی، یادت هست؟
یادت هست آن روز بخاطر من مُردی و مرگت را پزشکان درمانگاه تأئید کردند
طوریکه کارت به مُرده شوی خانه کشید و وقتی من سر تابوتت رسیدم سرت را بلند کردم
گوشت را به دهانم چسباندم و در آن فریاد زدم "آهای" من هیچکدام از این مردن هایت را قبول ندارم.
یادت هست از بس مرده بودی هیچ اعتراضی از خود نشان ندادی یادت هست؟
سکوت وجودم را فرامی گیرد، قلب برای تپیدن تلاش می کند، آینده در گذشته گم می شود و من ایمانم را
به زمان از دست می دهم چون می دانم هیچ وقت کسی پشت سرم کنار تخت دراز نکشیده،
هرگز کسی در سرما ، یخ حوض را نشکسته ، هیچوقت کسی ناخنش را تا آن حد نتراشیده و
هرگز کسی برای من نمُرده است می دانم خاطراتی را به یاد می آورم که هنوز آرزو هستند
که هنوز اتفاق هم نیفتاده اند. خوب می دانم اینک در این هوای سرد ، اینجا، کنار پنچره در حالیکه ایستاده ام
و چرخش برگها را در باد تماشا می کنم ساعتهاست که مُرده ام و از بس نگران آرزوهایم هستم
این مرگ را هیچ نمی فهمم "آهای"با تو هستم با تویی که می خوانی، یعنی این خاطرات هنوز یادت هست؟
آقاي نورافشان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر