(سهیل اسدی)
مقدمه مترجم
این نوشته ترجمه ای است از عنوان (Henri Bergson and the Perception of Time) بقلم (John-Francis Phipps) که در شماره 48 مجله (Philosophy Now) به تاریخ اکتبر 2004 در انگلستان بچاپ رسیده است.
هنری برگسون فیلسوف زمان دانی است که در زمان گم می شود. ایده هایش مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان که در زمان طرح شدنشان طرد میگردند، منفور و به دست فراموشی سپرده می شوند اما سیر طبیعی تاریخ مردمان را باز میگرداند و دهه ها شاید هم قرن ها بعد بدان چیزهایی که روزگاری نفرین زمین و زمان گشته بودند عشق می ورزند. از برای اینکه نویسنده این مقاله به خوبی در این مسیر قدم گذاسته است بیش از این داستان افکارش نمی گویم که تکرار مکررات نباشد.
جان فرنسیس فیپز هم اکنون در قایقی اطراف آکسفوردشایر مستقر است. بیشتر زندگیش را در حرکت بوده – پنداری که عملاً از "ساکن" میگریزد- به هر تقدیر، روزمرگی را بگفته خودش با قلم و کاغذ و تفکر پر میکند و از هر کار دیگری گریزان است. او مقالات و کتب بسیاری نوشته است. "در باب زنده ماندن: بازتاب یازدهم سپتامبر"[1] یکی از آخرین کارهایش است. گفته اند که فلاسفه زندگی تقریباً عادی دارند مانند مابقی ابناء بشر. نه آنقدر عادی که عموم میپسندند به معنای پذیرش، بلکه در مبنای رد قاطعانه آنچیزهایی که عملاً ماهیتشان زجرآور است. اما مدام زمان را با تفکر سپری میکنند که نتیجتاً از میان تفکراتشان درکی نوین و منحصر بفرد متولد می شود که سازنده آینده بشر است. فلسفه دوستان اما از تفکر مجرد به عمل می رسند و گاهاً روش زندگانی شان کاملاً بر عموم جامعه تعجب برانگیز می گردد. فیپز را شاید بتوان جزء دسته دوم دانست. به هر تقدیر، آدمی جزء هر کدام از سه دسته باشد هنوز از جنس آدمی است و برای دیگران روایتی تعریف نشده، مهم این نیست که روایتش چه مقدار خالص است، مهم شاید این باشد که بهرحال داستانش حداقل در جایی نکته ای نهان دارد که به کارت آید. نوشته ای که در ادامه می آید دغدغه های امروزی انسان اروپای غربی و آمریکای شمالی را نیز تا حدی بازگو میکند. شاید در نظر اول ضرورتی برای دانستن مشکلات نظام سرمایه داری پیشرفته برای ایرانی امروز نباشد اما دقیق که شویم در می یابیم آنان به جایی رسیده اند که قرار است دهه های آینده ما را رقم زند. چه بهتر که از امروز با مشکلات فرداهای کشورمان آگاه باشیم که فرصت برای اندیشیدن تدبیری لازم فعلاً بسیار است. مسیر آنان را که لاجرم مجبور به طی کردنش شده ایم، به تحقیق اصلاح کنیم.
نام برگسون معمولاً در لیست کوتاه ابرفلاسفه نیست. چنین است که راحت فراموش می شود. سالها پیش و زمانی که "تاریخ فلسفه غرب"[2] برتراند راسل[3] را مطالعه میکردم با نام او آشنا شدم. پر واضح بود که راسل علاقه ای به فلسفه برگسون نداشته است و ادله غیر قانع کننده ای برای توجیه پیشداوریش ارایه کرده است. این امر وادارم کرد که مستقیماً به فلسفه برگسون مراجعه کنم. بقدر لازم مطالعه کردم و تصورم درست بود. راسل درباره برگسون مرتکب اشتباه شده است. نتیجه ای را که بدان دست یافتم در کتاب "یک فلسفه جاودان"[4] مورد بررسی قرار دادم.
کیست [این][i] هنری؟
در ابتدا شیوه نگارش برگسون نظرم را بخود جلب کرد. در جاهایی ادله او واضح و شفاف نیست. در جاهای دیگری نیز اشارات مهم او در ترجمه گم گشته اند. با تمامی این تفاسیر اما، پس از پرسه های بی اثر در صحرای خشک و بی روح عقایدی که فلسفه را در حد گرایشی از زبان شناسی و دستور زبان و سفسطه پایین میکشند که در حقیقت چیزی جز نگرش نوین و سکولار همان شماردن فرشتگان بر نوک یک سوزن[ii] نیستند، اندیشه برگسون به مثابه یافتن آبادی سرسبزی است در میانه کویر حکمت.
هنری برگسون در سال 1859 در پاریس متولد می شود و در 1941 در همانجا وفات می یابد. پدرش موسیقیدانی لهستانی و مادرش ایرلندی بود. برگسون با منطق موسیقی، سبک نگارش فرانسوی و استفاده از تخیلات به یک متافیزیست و هنرمند تبدیل می شود. واضح است که سبک و تخیلات برگسون و استفاده آزادانه اش از عباراتی چون «روح»[5] و «روان»[6] مورد پذیرش مثبتگرایان منطقی نبوده است.
در 1891 با لویز نیوبورگر[7]، که بسیار تحت تاثیر تیوریهای زمان و حافظه او قرار گرفته بود، ازدواج کرد. در اوایل دوران رسمی تدریسش دچار شور و شعفی گشت که به واسطه یافته جدیدش در او پدید آمده بود. یافته ای که زندگیش را دگرگون کرد. سالها بعد در نامه ای به دوستش، فیلسوف آمریکایی ویلیام جیمز[8] چنین گفته بود که تا بدان روز "با تیوریهای مکانیکی مأنوس شده بود". هسته مرکزی انتقادش به نقطه نظر مکانیکی، نحوه برداشتش از مفهوم زمان بود: "تحلیلم از مقوله زمان آن هنگام که وارد علوم فیزیک و مکانیک گردید، تمامی باورهای تا بدآن روز مرا متحول کرد. با تعجب فراوان دریافتم که زمان حقیقی با تعریف علمیش بسیار فاصله دارد که همین باعث تغییر کلی در نظراتم شد."
تز دکترایش "زمان و اراده آزاد: مقاله ای درباب داده های آنی هوشیاری" (1889)[9] بود. برگسون در این کتاب مابین زمانی که ما آن را در عمل احساس میکنیم – زمان مکانیکی در علم و زمان موثر – که او به آن استمرار واقعی می گوید تماییز قایل می شود. زمان بر مبنای یک سوء دریافت: متشکل شده است از مفاهیم فاصله ای تحمیل کننده که به نسخه تحریف شده زمان اصلی تبدیل می شود. بنابراین توسط توالی جداگانه، مجرد و ساخته های فاصله ای است که زمان درک می شود – همانگونه که تسلسل یک فیلم را درک میکنیم. ما تصور میکنیم که شاهد جریان ممتدی از جنبش هستیم، اما در واقعیت آنچیزی که ما میبینیم توالی چهارچوبهای ثابت و یا راکد است. اینکه می توان استمرار واقعی را بوسیله شمارش ساخته های جداگانه فاصله ای سنجید، وهمی بیش نیست: برگسون معتقد بود "ما یک توجیه مکانیکی از یک حقیقت را بیان میداریم و سپس آن توجیه را جایگزین خود حقیقت می کنیم."
کتاب بعدیش "ماده و حافظه" (1896)[10] رساله ای در باب رابطه مابین ذهن و پیکره آدمی بود. در مقدمه کتاب، برگسون اصالت وجود ذهن و همچنین ماده را تصدیق میکند و کوشش میکند رابطه هر یک با دیگری را توسط مطالعه حافظه بیابد. او حافظه را تقاطع یا تقارب ذهن و ماده میداند و مغز را بعنوان ارگان انتخاب با نقشی کاربردی می شناسد. عملکرد اصلی آن را تصفیه تصاویر ذهنی می داند که نهایتاً در جهت هوشیاری خیالات، تفکرات یا ایده ها که دارای ارزش کاربردی بیولوژیک هستند قدم بر میدارد. برگسون پنج سال را در باب حافظه به مطالعه هر آنچیز که از روانشناسی گرفته تا پزشکی و غیره در دسترس بود، گذراند. تمرکزش را معطوف به پدیده «آقازی»[11] نمود که به از دست دادن توانایی استفاده از زبان[iii] شناخته شده است. فردی که بدین مشکل دچار است متوجه سخنان دیگران می شود و میداند که او نیز چه می بایست بگوید و حتی دچار نقصان در ارگان سخنوری نمی باشد، اما نمی تواند که سخنی بر زبان براند. برگسون در اینجا متوجه می شود که نقصان در عنصر حافظه دلیل مشکل نیست بلکه مکانیزم بدنی که برای سخنراندن بدان نیاز است دچار ناکارآمدی است. نتیجه ای که بدان دست می یابد چنین است که حافظه و ذهن کمک میکنند که مغز عملاً – در مبنای فیزیکی اش – بتواند عملکرد صحیحی از خود بروز دهد. واضح است که گستره هوشیاری بسیار فراتر از محدوده ساختار مغزی است. ما می توانیم از زندگی روزمره طبیعی – حقیقت تجربی زندگی، یک حس عمومی - چنین نتیجه ای بگیریم. ما زندگیمان را بنابراین بگونه تسلسل و امتداد سازمانهای جداگانه هوشیاری و دریافتی، که فقط در جهت یک خط فرضی حرکت میکنند، نمی بینیم. به جای آن، زمان را بگونه تسلسل یک جریان ادامه دار، که ابتدا و انتهای مشخصی ندارد، حس میکنیم. برگسون با استفاده از مقایسات موسیقی خود چنین میگوید: "همانگونه که یک سمفونی با جنبشهای منظمی که منشاء تولید آن هستند لبریز می شود، زندگی روحی/معنوی مان توسط زندگی مغزی/فکری شکل میگیرد. مغز هوشیاری را حفظ میکند، احساسات و تفکرات کشش عصبی را در زندگی ایجاد میکنند، و نتیجتاً اینها قادر به پیگیری عملکرد موثر میگردند. ذهن ارگان [مرکزی] توجه به زندگی است."
در شاهکار "تکامل آفریننده" (1907)[12] برگسون تکامل را رسماً به عنوان یک حقیقت علمی میپذیرد. او در سالی که "ریشه موجودات"[iv] چاپ می شود به دنیا می آید و سالها بعد با کتابش بعد حیاتی فراموش شده تیوری داروین را به آن می افزاید. برگسون معتقد بود که غفلت از محاسبه زمان واقعی در این تیوری باعث اشتباه در شناخت منحصر به فرد بودن حیات گشته است. بنابراین فرآیند تکامل می بایست به مثابه یک نیروی مستحکم حیات بیان گردد که مدام در حال توسعه می باشد. تکامل در هسته مرکزی قلب خود نیروی حیات یا تپش حیاتی را داراست. در "مقدمه ای به متافیزیک" (1912)[13] برگسون به نقش مرکزی ادراک مستقیم می افزاید. هدف اصلی آگاهی بر شناخت عمیق اشیاء دلالت دارد و حس کردن ساختار درونی اشیاء را توسط شکلی از انتقال فکر مهیا می سازد: "نوعی از تجربه گرایی حقیقی است که به اصل نزدیکتر شویم و تا جایی که ممکن است در زندگی درونی اشیاء عمیق شویم، و بنابراین، به نوعی با گوش دادن به نوای فکری درونیشان به تپشهای روحشان آگاهی یابیم." همانگونه که در پزشکی گوش فرا دادن به ارگانهای داخلی توسط ابزاری مانند گوشی صورت میگیرد تا که بفهمند چه اتفاقاتی درون یک بیمار در حال رخ دادن است، یک متافیزیست به ممارست در گوش فرا دادن ذهنی می پردازد تا که به عملکرد جوهره درونی اشیاء آگاهی یابد.
هنری برگسون همچنین از 1921 تا 1926 در مأموریتی همراه گروه دیپلوماتیک فرانسوی بعنوان رییس کمیته همکاری بین الملل سازمان اتحادیه ملل[v] بود. در 1927 جایزه نوبل ادبیات را کسب نمود و در 1932 آخرین کتابش "دو منشاء اخلاقیات و مذهب"[14] را چاپ نمود. از یک طرف، جامعه ای بسته وجود دارد که بر پایه پیروی از دستورات و قوانین اخلاقی، تفسیرهایی سختگیرانه و تحت الفظی ارایه میدهد. منبع شکلگیری این جامعه هوش و خرد است. از طرف دیگر، جامعه ای باز وجود دارد که توسط هنر، موسیقی، شعر و فلسفه بر خلاقیت، تخیلات و معنویت تاکید میکند. منبع شکلگیری این جامعه اما بصیرت و ادراک مستقیم می باشد. در این کتاب به نظر می آید که برگسون تصور سنتی مسیحیت از خدا را مورد پذیرش قرار میدهد. ادعا میکند که باورهایش او را به مواضع کلیسای کاتولیک روم نزدیکتر کرده اند و او بدین تغییر به مثابه تکامل در ایمان یهودیش می نگرد. با این تفاسیر اما او هیچگاه یک کاتولیک نشد: "من می خواستم که مذهبم را تغییر دهم ... اما سالها شاهد ظهور موج ضد سامی[vi] بودم که قرار بود فجایع بیافریند. تصمیم گرفتم در میان آنانی باقی بمانم که قرار بود سالها بعد مورد مواخذه قرار گیرند." تنها یک هفته قبل از مرگش در 1941 و علارقم آنکه شدیداً بیمار بود، در نام نویسی یهودی[vii]، علارقم اینکه دولت ویچی[viii] او را معاف کرده بود بر یهودی بودنش پایفشاری میکند.
چرا حیاتگرایی حیاتی است
با رشد و گسترش چشم انداز مکانیکی در قرن بیستم، "اعتقاد به اصالت حیات"[15] در محافل علمی جایگاهی نیافت. متهم شدن یک بیولوژیست به حیاتگرایی، آنگاه، مشابه اتهام به ارتداد می بود. هنگامی که کتاب "علم جدید زندگی"[16] روپرت شلدریک[17] در 1981 بچاپ رسید، سردبیر یکی از مجلات مطرح و پیشرو علمی با بکارگیری ادبیاتی مشابه دوران تفتیش عقاید خواستار سوزاندن آن کتاب می شود[!] نقطه نظر مکانیکی به تنهایی قادر به فهم ساختارهای گوناگون و عمق تجربیات بشری نیست. در باب زوایای دقیق پدیده هوشیاری نمی تواند نظری بدهد. هر زمان که چشم اندازی – علمی، فلسفی، سیاسی، اقتصادی یا مذهبی – دچار کج بینی و تعصب گردد، وقت آن فرا رسیده است که تکامل آفریننده خود را طی کند تا نسبت به ایده ها و بصیرتهای جدید بازتر گردد. این حقیقت که روش مکانیکی ضرورت بسیاری از جنبه های تحقیق علمی است نمی تواند به اینگونه تفسیر گردد که همه چیز حیات می بایست به درجه واژگان مکانیکی نزول کند. از 1960 به امروز، برخی از دانشمندان به این آگاه شدند که مقوله ای حیاتی از پیکره جهانبینی ها گم گشته است. در کتاب "جریان زنده"[18] پرفسور بیولوژیست سر آلیستر هاردی[19] با عنوان "یک بازگویی تیوری تکامل و رابطه اش با روان آدمی"[20] به زوایای غیر مادی تکامل اشاره میکند. او در همین مورد مرکز تحقیقاتی را در آکسفورد بنیان میگذارد که در حال حاضر به دانشگاه ویلز در لامپتر[21] با عنوان «مرکز تحقیقات آلیستر هاردی»[22] منتقل شده است. حدود یک قرن قبل از او، ویلیام جیمز چنین طرحی را در سر داشت و اما هیچگاه موفق به پیاده کردنش نشد تا اینکه واحد هاردی در 1969 بنیان گذاشته شد.
برگسون باور داشت که جنبه های ذهنی و روحانی تجربه آدمی توسط نظریات یک بعدی فیزیکی و جوهری به کناری گذاشته شده است. آدمیان قبل از گالیله تصوری از چند و چون علوم فیزیکی نداشتند. همانطور هم در زمان برگسون چند و چون تحقیقات درباره بعد روحانی آدمی قابل لمس نبود. آنان در باب فیزیک چیزی نمی دانستند و اینان در باب متافیزیک. برگسون می نویسد: "وظیفه یک بیولوژی حیاتگرا دقت در جنبه های نادیده و درونی اشیاء جاندار برای شناخت هرچه بیشتر چند و چون نیرویی که باعث همان تغییرات مشهود سطحی که ماتریالیسم از آنها خبر می آورد می باشد. درباره این نیروی درونی ما اطلاعات جامعی نداریم چرا که این علم دوران طفولیت خود را سپری میکند... همزمان با این بیولوژی حیاتگرا یکسری آزمایشات پزشکی که تمرکزشان در مرکز امور است و نه در حاشیه شروع خواهد شد که به درمان ناکارآمدیهای نیروی حیاتی بپردازد..." از بیست، سی سال گذشته نحوه شفا یابی غیر کلاسیک رشد نسبتاً بالایی داشته است. برخی از این روشهای درمانی نیز به پزشکی راه پیدا کرده اند. افزایش تقاضا برای اینگونه درمانها خود قیامی علیه نگرش بنیادگرا، مکانیکی و ماتریالیستی محض می باشد. عباراتی چون «نیروی حیات»[23] و «انرژی حیاتی»[24] وارد عرصه های گوناگون علمی نیز شده اند. پیشرفتهای اخیر در فیزیک و اختر شناسی پیشنهاد بازگشت به برخی شیوه های تفکر قدیمی درباره زمان و علیت، عینیت / ذهنیت را داده اند.
ادعا شده است که برخی زوایای تیوری نسبیت آینشتاین توسط برگسون ارایه گردیده. او در 1921 مقاله ای در باب مقولات استمرار و همزمانی با نگاهی به نظریه آینشتاین می نویسد. در مناظره عمومی که مابین او و آینشتاین در میگیرد، گفته شده است که آینشتاین برنده بوده است. اما بطور حتم در باب مسأله زمان برنده و یا بازنده مفهومی ندارد. مسیری که بوسیله آن به درک زمان می رسیم بی شک شکل دهنده هسته ادراکی است که مابقی ادراک ما را شامل می شود. زمان است که فلسفه ما درباره زندگی، مسأله جنگ و صلح، مسأله کار اجتماعی و مقدار وقت تخصیص به اشیاء یا اشخاص پر اهمیت را شکل میدهد. علارقم بازساخت هرچه بیشتر چشم انداز حیاتگرا در نگرش هایمان به سمت تعالی مادی و ذهنی، بنیان اصلی جامعه شهروندی مدرن و صنعتی همچنان بر مبنای عملکرد مکانیکی است و بی روح باقی مانده است. در طی سالیان دراز، جهانبینی حاکم بر غرب در جهت حیات زدایی و ارزش ستیزی بویژه در عرصه سیاست و اقتصاد حرکت کرده است. بیایید تصور کنیم از زمان مرگ برگسون در طی شصت سال گذشته مسایل و مشکلاتمان در مسیر توسعه نسبتاً برابری: عقلانیت با ادراک، هوش با تخیل، ماده با ذهن، فیزیکی با روحانی قرار میگرفتند. احتمال بسیار امروزه بسیار بیش از آنچیز که از نیروی حیات می دانیم، حداقل نسبت به نژاد خودمان، میدانستیم. پیرامون تفکرات برگسون، بیایید تصور کنیم که همین بیداری سبزی که بدست آورده ایم و نگرانیهایمان نسبت به محیط زیست را حدود شصت سال پیش می داشتیم – بنده منظورم نگرانی از جنسی است که به عمل منتهی گردد و نه صرفاً سخنرانی های پراکنده و بی فایده. تا به حال ساختارهای سیاسی مان آنچنان در جهت محیط زیست درهم آمیخته بود که قادر به تصور نمی باشد. اگر این ارزشگذاریهای کنونی مناطق طبیعی و حفاظت از محیط زیستی که بتازگی آغاز کرده ایم نیم قرن زودتر آغاز شده بودند، سیاره ما امروز در وضعیت بسیار بهتری بسر میبرد و قادر بودیم آنرا سالم تحویل نسلهای بعدی بدهیم. اولویتهای سیاسی و اقتصادیمان نیز تا بحال دچار دگرگونیهای شگرفی شده بودند و جنگ تبدیل به آخرین گزینه مطلق نجات گردیده بود. در این جهان که سیاست خارجی بالذات اخلاقی حکمرانی میکرد آنوقت جایی برای اعمال دکترین «قدرت حق است»[25] نبود. هیچ مشکلی توسط اعمال زور و یورش یک جانبه بر ملتی حل نمی شد. بواسطه تثبیت تصور حیاتگرا و ارزش نهادن به دیگران و در کل به تمامی بدنه انسانیت در زندگیمان، حذف آنانی که دوست نمی داریمشان امروزه بسیار دشوارتر گردیده بود. ابتدا ارزشهای ملل را از آنها میگیرند و زمانی که با ماشینهای بی روح همسطح شان کردند، اعلان جنگ میدهند و دست بکار استثمار و سوء استفاده از آنها می شوند. ترنس بلکر[26] در روزنامه "ایندیپندنت"[27] بتاریخ چهاردهم می 2004 می نویسد که جاذبه روا داشتن ظلم وستم بقدری علنی است و نتیجتاً عادی که عموماً در اطراف خود متوجه آن نمی شویم. او باور دارد که خط مستقیمی زندان ابوغریب عراق را به میلیونها رایانه در دنیای غرب متصل کرده است که تصاویر زشت آن زندان بصورت تولیدات خانگی پخش شده اند. "اگر شما کلمات شکنجه، تجاوز یا برده را درجستجوگر اینترنتی خود وارد کنید، نه تنها نشانی از سایتها مدافع حقوق بشر دریافت نمیکنید بلکه به هیچگونه گزارشی در این موارد نیز دست نمی یابید. تنها هزاران وبسایت سادیسمی در مقابل دیدگانتان ظاهر خواهند شد. ظلم، شهوتخواهی و ملالت بزرگترین ضعفها و گناهان زمانه ما هستند که راه بدان باتلاقهای ذهنی سودآورمی برند. مشکل دیگر اینجاست که مصرف کنندگان هیچگاه بدان چیزهایی که دریافت میکنند راضی نیستند."
خط تولید مصرف کننده را یک ماشین خریدار با اشتهایی اتمام ناپذیر می شناسد. مزاج و هوس و سبک زندگیش به راحتی توسط تبلیغات مجازی و غیر واقعی مورد دستکاری قرار میگیرد. معمولاً خواسته های غیر ضروری و ضد محیط زیست را در مصرف کننده تداعی میکنند. وقتی که یکی از این ماشینهای خریدار خراب می شود (یک مصرف کننده می میرد)، توسط تازه واردی که در دامان هنر سیاه مصرف کنندگی اسیر گشته است جایگزین می گردد. دیدگاه مکانیکی زمان، ترس و وحشت و ملالتی که به همراه دارد و اجباری که می بایست هر لحظه اش را بیشتر از قبل با نگاره های گرافیکی بگذراند، تضمین کننده شکار فله ای مصرف کنندگان است. ضرورتاً همواره فرصت کمتری نسبت به قبل برای مسایل دیگر باقی می ماند. نیازهای عمیق ما اما بگونه ای واقعی حیاتی هستند – به هیچ عنوان مشابه خواسته های مجازی طرح ریزی شده نیستند. یکی از عمیق ترین نیازهای ما یافتن، پی بردن و بیان جرقه آفریننده حیاتی است که بگونه ای در همگی ما وجود دارد. اگر ما خود را هنرمندان پرذوقی می دانیم و به میزانی که بیشتر از اصل خویشتن باخبر می بودیم؛ زمان بیشتری صرف خلق نگاره شخصی مان میکردیم، داستانهای خود را می نوشتیم، و راز و رمز خویشتن را بازخوانی میکردیم. هنرمند انسانی متمایز از دیگران نیست. هر انسانی گونه ای خاص از هنر را داراست. در جامعه ای که اهمیت بیشتری به خلاقیت می دهد تا تولید، ملالت حتی به نظر افراد نخواهد رسید. اگر بپذیریم که فرصت کافی برای ظهور خلاقیت نوع خودمان را دارا هستیم، بجای ترس از زمان مدتی را صرف رویاپردازی، وقتی را صرف سکوت، زمانی را صرف پیاده روی و مدتی را نیز عملاً صرف انجام ندادن کاری خواهیم کرد.
در کتاب "یاغی"[28] (چاپ اول 1951) آلبرت کامو[29] بیان میدارد جامعه ای که فقط بر مبنای تولید عمل میکند، مولود باقی می ماند و نه اما خلاق. ما در جامعه ای رشد یافته ایم که آنقدر با تولید اجین بوده است که به ندرت می توانیم تصور یک جامعه خلاق را در ذهن پروش دهیم. برگسون ما را قادر بدین کار میکند بتوانیم جامعه ای را تصور کنیم که بیشتر به خلاقیت و قوه آفرینندگی وابسته است تا به مدل تولید به مصرف بی روح و مکانیکی. فلسفه او تصویر همبسته ای از زندگی ارایه می دهد که در آن علم، فنآوری، هنر، اقتصاد، سیاست و معنویت به تمامی با یکدیگر بگونه مسالمت آمیزی وابسته اند. نیازی نیست که از امروز مذهبتان را تغییر دهید و یا به مرام دیگری بگرایید. همچنین ضرورتی ندارد که بخواهید تمام توجه تان را به مسایل روحانی معطوف کنید تحت این باور که بدینگونه فقط می توان در مرکزیت نیروی حیات قرار گرفت. این حس شگفت توسط نهاد علم، همانگونه که یک هنرمند و یا روحانی را متحول میکند، بگونه ای طبیعی به آدمی منتقل می شود. فلسفه برگسون اثر بر شکاف ذهن ها گذاشته است و ما را قادر ساخته بگونه عمیق تری به نهاد زمان فکر کنیم: اینکه در فرهنگ غربی مان چگونه زمان را دریافت یا سوء دریافت کرده ایم. فرای همه اینها فلسفه او بنیادی برای خلاقیت بیشتر، ارزشگذاریهای دوباره و دمیدن روح تازه به چشم انداز کلی بشری است.
--------------------------------------------------------------------------------
[2] History of Western Philosophy
[3] Bertrand Russell
[4] A Living Philosophy
[5] soul
[6] spirit
[7] Louise Neuburger
[8] William James (1842 - 1910)
[9] Time and Free will: An Essay on the Immediate Data of Consciousness
[10] Matter and Memory
[11] aphasia
[12] Creative Evolution
[13] An Introduction to Metaphysics
[14] The Two Sources of Morality and Religion
[15] Vitalism
[16] A New Science of Life
[17] Rupert Sheldrake
[18] The Living Stream
[19] Sir Alister Hardy FRS
[20] A Restatement of Evolution Theory and its Relation to the Spirit of Man
[21] University of Wales at Lampeter
[22] The Alister Hardy Research Center
[23] Life Force
[24] Vital Energy
[25] Might is Right
[26] Terence Blacker
[27] The Independent (British Daily Newspaper)
[28] L’Homme Revolte
[29] Albert Camus
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر