دانه ي اشک
باز من مانده ام وتنهايي،
دست بر زانوي غم،
سربه دودست،
سردي قطره ي لرزاني برگوشه ي چشم
ونگاهم حيران،
خيره بر پرده ي جادويي.
دود سيگار که برآن مي افتد،
سايه ساقه ي اندامي
وبر آن مي تابد
مهربان پرتوصبحي روشن
ودر آن مي بينم که ازدور،
بال بگشايند زي من بشتاب،
آن دو آواره کبوترهايم.
بنشينند مرا بر دامن
مهربان،خاموش،
خيره در من بيه نياز
وبيفشانمشان دانه ي اشک
وبيفشانمشان دانه ي اشک.
دکتر علی شريعتي
باز من مانده ام وتنهايي،
دست بر زانوي غم،
سربه دودست،
سردي قطره ي لرزاني برگوشه ي چشم
ونگاهم حيران،
خيره بر پرده ي جادويي.
دود سيگار که برآن مي افتد،
سايه ساقه ي اندامي
وبر آن مي تابد
مهربان پرتوصبحي روشن
ودر آن مي بينم که ازدور،
بال بگشايند زي من بشتاب،
آن دو آواره کبوترهايم.
بنشينند مرا بر دامن
مهربان،خاموش،
خيره در من بيه نياز
وبيفشانمشان دانه ي اشک
وبيفشانمشان دانه ي اشک.
دکتر علی شريعتي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر