طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها | ای رخت چشمهی خورشید درخشانیها | |
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی | تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها | |
گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی | چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها | |
دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید | مخمل اینگونه به کاشانهی کاشانیها | |
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع | ای سر زلف تو مجموع پریشانیها | |
رام دیوانه شدن آمده درشان پری | تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها | |
شهریارا به درش خاکنشین افلاکند | وین کواکب همه داغند به پیشانیها |
۷.۱۰.۱۳۸۹
دریاچهی اشک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر