۷.۱۰.۱۳۸۹

دل درویش نوازت

ای چشم خمارین، تو و افسانه‌ی نازت وی زلف کمندین من و شبهای درازت
شبها منم و چشمک محزون ثریا با اشک غم و زمزمه‌ی راز و نیازت
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه‌ی رازی است به هر مویت و زان موی هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار ای جاده‌ی انصاف ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم ای شاه به نازم دل درویش نوازت

هیچ نظری موجود نیست:

http://up.iranblog.com/images/0z5dgraxwa4j49a5ts77.gif http://up.iranblog.com/images/gv83ah5giec9g8jkopmc.gif