ای چشم خمارین، تو و افسانهی نازت | وی زلف کمندین من و شبهای درازت | |
شبها منم و چشمک محزون ثریا | با اشک غم و زمزمهی راز و نیازت | |
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی | بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت | |
گنجینهی رازی است به هر مویت و زان موی | هر چنبره ماری است به گنجینه رازت | |
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم | باشد که ببینیم بدین شعبده بازت | |
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار | ای جادهی انصاف ندیدیم ترازت | |
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم | ای شاه به نازم دل درویش نوازت | |
۷.۱۰.۱۳۸۹
دل درویش نوازت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر