نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی | چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی | |
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد | چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی | |
نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد | پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی | |
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی | اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی | |
شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور | به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی | |
کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من | سری بیرون نمیآید نه از خاکی نه از لاکی | |
تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک | به خود تا بازمیگردی همان زندانی خاکی | |
۷.۱۰.۱۳۸۹
زندانی خاک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر