| ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد | سیمای شب آغشته به سیماب برآمد | |
| آویخت چراغ فلک از طارم نیلی | قندیل مهآویزهی محراب برآمد | |
| دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم | یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد | |
| چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد | تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد | |
| ماهم به نظر در دل ابر متلاطم | چون زورقی افتاده به گرداب برآمد | |
| از راز فسونکاری شب پرده برافتاد | هر روز که خورشید جهانتاب برآمد | |
| دیدم به لب جوی جهان گذران را | آفاق همه نقش رخ آب برآمد | |
| در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود | جانم به لب از صحبت احباب برآمد |
۷.۱۰.۱۳۸۹
افسانهی شب
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)




هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر