لبت تا در شکفتن لالهی سیراب را ماند | دلم در بیقراری چشمهی مهتاب را ماند | |
گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو | به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند | |
خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان | که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند | |
بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست | وفای بیمروت گوهر نایاب را ماند | |
بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست | حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند | |
بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل | کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند | |
سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست | خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند | |
۷.۱۱.۱۳۸۹
سیل روزگار
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر