چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد | | سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد |
عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ | | همه جواهر انجم به پای او ریزد |
بجز زمرد رخشندهی ستارهی صبح | | که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد |
شب فراق چه پرویزنی بود گردون | | که ماهتاب بجز گرد غم نمیبیزد |
به جان شکوفهی صبح وصال را نازم | | که غنچهی دل ازو بشکفد به نام ایزد |
متاع دلبری و حال دل سپردن نیست | | وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد |
تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم | | که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد |
۷.۱۱.۱۳۸۹
ستارهی صبح
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر