از همه سوی جهان جلوهی او میبینم | جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم | |
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل | چهرهی اوست که با دیدهی او میبینم | |
تا که در دیدهی من کون و مکان آینه گشت | هم در آن آینه آن آینه رو میبینم | |
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم | و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم | |
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل | آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم | |
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمهی قاف | کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم | |
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او | چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم | |
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را | که من این عشوه در آیینهی او میبینم | |
در نمازند درختان و گل از باد وزان | خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم | |
جوی را شدهئی از لل دریای فلک | باز دریای فلک در دل جو میبینم | |
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم | باز کیهان به دل ذره فرو میبینم | |
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک | خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم | |
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا | بستر خویش به خواب از پر قو میبینم | |
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز | نرگس مست ترا عربدهجو میبینم | |
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست | کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم | |
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت | شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم |
۷.۱۰.۱۳۸۹
چشمهی قاف
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر